* سلام بر مهدی فاطمه*

  • خانه 
  • موضوعات 
  • آرشیوها 
  • آخرین نظرات 

شهیده برنجی

02 خرداد 1396 توسط ثریا
شهیده برنجی
شهیده برنجی

شهيد قيمتي برنجي
استان:

فارس

نام: قيمتي

نام خانوادگي: برنجي

نام پدر: رجب

شماره شناسنامه: 233

محل صدور: احمداباد

تاريخ تولد: 02/02/1323

تاريخ شهادت: 57/10/9

شغل: خانه دار

محل شهادت: فارس - كازرون

نحوه شهادت: تاپيروزي انقلاب اسلامي

تاریخ شهر را روایت می کنیم و دریاچه ی پریشان لبخندآبی اش را تابی کرانه ها می گستراند.شکنج طره ی سنبل در دست باد به راه صواب می رود و نرگس زاران کازرون دشت تا دشت چشم می شودو نکهت و بوی خوش بخشش می کند.شمع ها روشن می شوند و پیغام تولّد به پدر می رسد.نخستین روز تولّد «قیمتی» در سال 1323در دفتر زندگی اش ثبت می شود. اوسال های کودکی خود را درفضایی آمیخته با روح دیانت و دینداری،پشت سرمی گذارد و آموزش ها و تجربه های ذیقیمتی را کسب می کند،تا در دوران بزرگسالی از آن بهرمندشود و رستگاری دنیا و عُقبی را نصیب خود کند.

وقتی بر اساس سنّت اسلام،زندگی مشترک خود را آغازمی کند و صاحب فرزند می شود،باعطوفت مادری،به آنان فرایض دینی می آموزد و زمینه را برای انجام دادن آنها فراهم می کند.او به تعالیم عالیّه ی اسلام به ویژه،امر به معروف و نهی از منکر،اهمّیّت فراوان می دهد و همواره آنچه را که خشنودی خدا وخلق در پی دارد با شهامت بادوستان و آشنایان در میان می گذارد.شجاعت و دینداری او سبب می شود، وقتی اوّلین حرکت های انقلابی مردم کازرون، به شهر طراوت می بخشد، نه تنها مبارزه باظلم وستم را از وظایف دینی و میهنی خود قلمداد می کند، بلکه آن را واجب شرعی می شمرد و بر آن پای می فشرد.

او باذرّه ذرّه ی وجود خود، برای پیروزی انقلاب اسلامی تلاش می کند و در هر جمع و مجمعی دستورات سعادت بخش اسلام را بر زبان می آورد و اهمّیّت تعاون و نوعدوستی راسفارش می کند.زمانی که در مقابل منزل او تنی چند از سربازان رژیم شاه مستقر می شوند، آنان را چون فرزندان خود محترم می شمارد و حتی غذا و آب مورد نیازشان را تأمین می کند و در راه همدلی و همیاری ازهیچ کوششی دریغ نمی ورزد.

خورشید روز نهم دی ماه1357 طلوع می کند و او پس از آنکه غذای روزانه ی خانه را تهیه و آماده می کند،مطابق روزهای دیگر به صفوف پر شکوه راهپیمایان می پیوندد. مأموران فریب خورده ی رژیم که از شور انقلابی مردم مستأصل و درمانده شده بودند، به آنان هجوم می برند،در این میان«قیمتی»در حالی که مقاومت می کند،مورد ضرب و ستم قرار می گیرد.

امّا او از پای نمی نشیند و دقایقی بعد چون مادری مهربان به نوجوانی که مورد تعقیب مأموران قرارمی گیرد یاری می رساند.سپس وقتی مطلّع می شود که یکی از یاران انقلاب،(شهیدعبدالحسین خدیو)،را به شهادت رسانده اند،خشم خدایی اش شعله ور می شود،با انبوهِ جمعیّت همراه می شود و در تشییع جنازه ی شهید شرکت می کند. زمانی که مراسم تشییع آغاز می شود، مأموران رژیم راه را بر مردم سد می کنند. و دیگر بار یکی از تشییع کنندگان را با گلوله نشانه می روند و پیکر او بر زمین نقش میبندد.

شهید قیمتی که ناظرصحنه است و همدلی و نوع دوستی را شعارمی دهد،زخم بر دلش می نشیند،شور و شعورش به هم می آمیزد و بی تابانه به سراغ فرد مجروح شده (شهیدشیخیان) گام برمی دارد.مأموران به گمان آن که او مادر شخص مجروح است گلوله ها را به سویش روانه می کنند،به شهادتش می رسانند و عطر لاله ها،گلزار نرگس کازرون را عطرآگین ترمی کند.

کی رفته ای زدل که تمنّاکنم تورا

کی بوده ای نهفته که پیداکنم تورا

غیبت نکرده ای که شوم طالب حضور

پنهان نگشته ای که هویداکنم تورا

 نظر دهید »

شهیده عصمت محمدی

02 خرداد 1396 توسط ثریا
شهیده عصمت محمدی

شهيد عصمت محمدي بندرريگی
استان:

خوزستان

نام: عصمت

نام خانوادگي: محمدي بندرريگي

نام پدر: عباس

شماره شناسنامه: 42

محل صدور: بوشهر

تاريخ تولد: 18/10/1338

تاريخ شهادت: 02/05/65

شغل: معلم

محل شهادت: خوزستان - آبادان

حادثه منجر به شهادت: تاپيروزي انقلاب اسلامي

زندگینامه عصمت در روز هجدهم دی ماه سال 1338 پا به عرصه هستی نهاد. کودکی اش را در شهر بوشهر گذراند سال ها بعد از اتمام دوره تحصیل به عنوان معلم به تعلیم و تربیت کودکان دیارش مشغول شد. سال ها بعد او در تاریخ 28 مردادماه سال 1357 در سن 19 سالگی در آبادان طی حوادث انقلاب به شهادت رسید.

 نظر دهید »

زندگینامه شهیده سیده زهرا رحیمی

02 خرداد 1396 توسط ثریا
زندگینامه شهیده سیده زهرا رحیمی
زندگینامه شهیده سیده زهرا رحیمی

شهید سیده زهرا رحیمی
استان:

لرستان

نام پدر:سید فخرالدین

شماره شناسنامه:10469

محل تولد:خرم آباد

تاریخ تولد:1348

وضعیت تأهل:مجرد

تحصیلات:سال سوم دبیرستان- تجربی

سید زهرا رحیمی و دو روحانی مبارز شهید سید فخرالدین و شهید حاج سید نورالدین رحیمی بر آسمان ایمان و تقوا درخشیدند و از ذخائر گرانقدر معنوی و حماسی مردم لرستان محسوب شده و همواره بر قلب های مؤمنین یادشان و ذکرشان، از شجاعتها، شهامت ها، رشادتها، مجاهدتها، اخلاص، ایمان و از خودگذشتگی و ایثار و از همه مهمتر شهادتشان زنده و جاوید خواهد ماند، اینان بزرگانی هستند که با الهام از اجدادطاهرین خود ائمه هداء (ع) با تحمل رنجها، مشقتها، حقانیت حق را با قداست والای خویش بر صفحات تاریخ باقلم خون و شهادت تصویر نمودند.

یکی از ویژگی های انقلاب اسلامی ایران نقش حساس شهادت در پیروزی و تداوم آنست و این همان بعدی است که برای منافقان و دنیاپرستان مجهول و آنان با جهان بینی مادی خود را برای همیشه از شناخت واقعیت جهان معنوی آن عاجزند. شهادت میراث ائمه اطهار (ع) و اولیاء خداست که به مسلمانان رسیده است و برای انسان مرحله ای از فوز و کمال وجود دارد که بدون شهادت امکان رسیدن به آن نیست. شهید با دادن جان عزیز خود، در راه احکام خدا در حقیقت خود را در افقی وسیع از جلوه های نامحدود نور حق مشاهده میکند. و خود و دیگران را بدینوسیله از ظلمتها خارج می سازد و این شهود عینی دارای چنان درجه ای از حیات خواهد شد که دیگر مرگ ندارد و در محضر حق از همۀ نعمتها و کمالات بهره مند خواهد شد و ذالک هو الفوز العظیم و رزقنا الله الشهادت فی سبیله.

در خجسته ساعتی و مبارک سحری از ماه خدا در سال 1348، خداوند به پروین و سید فخرالدین دختری عطا کرد، او که گوئی آیه رحمت الهی بر او نازل گشته و انوار عطایش ساطع، خدا را بپاس این نعمت شکر می گذارد ، هیچکس نمی دانست او در سر چه می پروراند کسی نمی دانست او به چه فکر می کند و در آن روزها ، مدتی مدید بود که عشق مادرش و جدش حضرت زهرا سلام الله علیها، در وجودش ریشه دواند تا با آن به حد رسید که بعضی از شبها با دوستان به بیابان ره می سپارد تا بلکه بواسطه اینکه معاصی کمتر در آنجا صورت گرفته دعای آنها مستجاب شود . نام فرزندش را زهرا گذاشت، دوران طفولیت را در محفل گرم مذهبی و روحانی خویش سپری نمود، اوان کودکی و رشد جسمی و فکری او مصادف با دوران پرهیجان شور مبارزات پدر و همۀ مبارزان خدا جوی این مرز و بوم بود، همان زمانی که پدر بزرگوارش را بواسطۀ مجاهدت پی گیر بر علیه ظلم شاهنشاهی از این زندان به آن زندان و از این تبعید به آن تبعیدگاه می بردند و یا با پدر در هجرت تبعید و یا در غم دوری و فراق پدر غمگین و دائم چشم انتظار بود، همین امر در روحیۀ پر شهامت و شجاعت وی اثر می گذاش، زهرا تحصیلات خود را در سال 1353 در مدرسه اروندرود شهرستان خرم آباد آغاز نمود. حسن اخلاق و نیکی کردار و تهذیب نفس در او موجب محبوبیت بیش از حد وی در محیط خانواده و اقوام شده بود، متواضع ، محبوب و خویشتن دار بود. با استعداد سرشار درونی و خدادادی که در وجود خود داشت به سهولت و آسانی در مراحل مختلف تحصیلی خود موفق و در بین دانش آموزان و همکلاسی های خود الگو و نمونه بود، سیده زهرا از هوش و ذوق فوق العاده ای برخوردار و از آن بهره می جست، در کسب معرفت و مطالعه در مفاهیم اسلامی و الهی پیشقدم، جدی و پویا بود، وجود او در منزل با صبر و بردباری که داشت و اخلاص و ایمانی که داشت همواره وسیلۀ آرامش و تسکین دلجوئی دیگران بود. بارها اتفاق می افتاد که از خشمگین شدن نسبت به زهرا خودداری می کرد و همین دید پدر باعث شد که زهرا بهیچ وجه کاری برخلاف او انجام ندهد هرچه می کرد و می گفت همان خواسته پدر بود ، هنگام برگشتن از سفر اولین کسی که پدر به سراغش می رفت زهرا بود ، در تنهایی و در نماز جماعت نیز همراه پدر بود. همیشه به دوستان می گفت بدون دلیل پدر اسم من را زهرا نگذاشته است زهرای رسول الله بعد از 75 روز به دیدار پدر شتافت و من امیداوارم اینگونه باشم. با دید وسیع و گویای خود مسائل را نگریسته و موشکافی می کرد، در تشخیص راه حق بسیار موفق بود و بخوبی دنیای اطراف خود را تحلیل می کرد و براستی او کاملاً متعلم به تعلیمات اسلامی و متخلق به اخلاق قرآنی بود، رشد فکری و معنوی وی رامی توان از روی یادداشتها، مقالات و خاطرات او مشاهده نمود، در مقام عبادت و پرهیزکاری بخوبی دوران زندگی کوتاه خود را سپری نمود و عاقبت همانگونه که خدای خویش بر مزار پدرش استغاثه کرده بود نصیبش شد سرانجام در راه برگشت از دبیرستان( سال سوم علوم تجربی) بر اثر حمله هوائی صدامیان مزدور به خرم آباد به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

گوشه ای از یادداشت های شهید روز پنج شنبه طبق روال همیشه بر سر مزار پدر رفتم و دیداری تازه کردم، البته دلم میخواست که مدت زیادی آنجا بمانم و یا بهتر بگویم دوست دارم منزلگاهم برای همیشه هر چه زودتر بآنجا نزد قبر مطهر پدرم انتقال یابد آنوقت است که میدانم لطف و عنایت پروردگار شامل حالم شده است زیرا همجوار پدر بودن لذت خاصی دارد، پس از مدتی عازم قبور مطهر عمویم و پدر بزرگم و برادرهایم شدم و.. خلاصه بعد از فاتحه بسوی خانه مراجعت نمودم ولی چه رجعتی، رجعتی که دلم با خودم نبود بلکه پیش پدرم بود و هست و خواهد بود. *** ای خدا شب اول قبر بفریادم برس، ای خدا من فقط بتو دلخوش کرده ام و هر کجا که در مانده شده ام تر داشته ام، پس چون فقط بتو دل بسته ام هیچ باکی از کسی غیر از خودت ندارم….

وصیت نامه شهید 24/7/6 و من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوالله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا چشمانم را بازگذارید تا کوردلان بدانند که کورکورانه باین راه نرفتم دستانم را بیرون بگذارید تا راحت طلبان و دنیاپرستان ببینند که چیزی را با خود با آن دنیا نمیبرم، مشتانم گره کنید، تا کافران بدانند که جسم بیجانم نیز نخواهد گذاشت حتی لحظه ای آرامش ببینند.

 نظر دهید »

زندگینامه /وصیتنامه شهید

02 خرداد 1396 توسط ثریا
زندگینامه /وصیتنامه شهید
زندگینامه /وصیتنامه شهید

زندگی نامه

زندگینامه شهید معظم :رضا دهقانیان
یکم مهر 1344 در روستای محمد آباد ریگان از توابع شهرستان بم متولد شد پدرش محمد کشاورز بود ومادرش فاطمه نام داشت تا دوم راهنمایی درس خواند بسرباز ژاندارمری بود هفتم تیر 1364 در پاسگاه شیرگواز چابهار هنگام در گیری با اشرار بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید مزار وی در گلزار شهدای زادگاهش واقع است

وصیت نامه

بسم الله الرحمن الرحیم

با سلام به پیشگاه حضرت مهدی (عج) و رهبر کبیر انقلاب و درود به روان پاک شهدای اسلام

حضور پدر و مادر عزیزم که در راه تربیت و پرورش من رنجها و مشقتها کشیدند که امیدوارم اجرشان را از خداوند دریافت دارند ،سلام عرض می نمایم. و خدمت تمام خواهران و برادران و خدمت تمامی دوستانم و آشنایانم سلام عرض می کنم

.از شما می خواهم که از شهادت من هیچ ترسی به خود راه ندهید،صبور باشید و خوشحال که برادرتان در راه خدا و اسلام گام نهاد و کشته شدن او در راه خدا و برای پاسداری از اسلام و میهن اسلامی بوده است،از شما پدر و مادر و مادر عزیزم تقاضا دارم که مرا ببخشید و عفو نمایید و امیدوارم که بتوانم در آخرت زحمات شما را جبران نمایم از شما برادران مهربانم تقاضا دارم که همه ی کارهایتان در بخدا باشد و با یکدیگر در کمال مهربانی و صمیمیت برخورد کنند و نگذارند کسی از شما آزرده خاطر و رنجیده شود در نمازهایتان امام و رزمندگان اسلام را دعا کنید و با کسانی که به هر نحوی می خواهند این انقلاب را از مسیر اصلی خود منحرف کنند قاطعانه برخورد کنید بخصوص آنانکه ولایت امام را قبول ندارند و میگویند در زیر ظلم سکوت کنیم تا آقا بیاید و جهان را از عدالت پر کند.

سفارش دیگر من اینست که امام عزیز را دعا کنید و در راه اسلام و خدمت به جامعه ی اسلامی از هیچ کوششی دریغ نکنند که کار خیر هم در این دنیا و هم در آخرت اجر خواهد داشت و در پایان از همه ی افرادیکه حقی بر گردن بنده دارم بنده را عفو نموده و ببخشید.

ادامه »

 نظر دهید »

خاطراتی از شهید چمران

02 خرداد 1396 توسط ثریا
خاطراتی از شهید چمران

1) نشسته بود زار زار گریه می کرد. همه جمع شده بودند دورمان. چه می دانستم این جوری می
کند ؟ می گویم « مصطفی طوریش نیس. من ریاضی رد شدم . برای من ناراحته .» کی باور می
کند؟

2) ریاضیش خیلی خوب بود . شب ها بچه ها را جمع می کرد کنار میدان سرپولک ؛پشت مسجد
به شان ریاضی درس می داد. زیر تیر چراغ برق.

3) شب های جمعه من را می برد مسجد ارک. با دوچرخه می برد. یک گوشه می نشست و
سخن رانی گوش می داد. من می رفتم دوچرخه سواری.

4) پدرمان جوراب بافی داشت. چرخ جوراب بافیش یک قطعه داشت که زود خراب می شد و کار
می خوابید. عباس قطعه را باز کرد و یکی از رویش ساخت. مصطفی هم خوشش آمد و یکی
ساخت. افتادن به تولید انبوه یک کارخانه کوچک درست کردند. پدر دیگر به جای جوراب،لوازم یدکی
چرخ جوراب بافی می فروخت.

5) مدیر دبستان با خودش فکر کرد و به این نتیجه رسید که حیف است مصطفی در آن جا بماند.
خواستش و بهش گفت برود البرز و با دکتر مجتهدی نامی که مدیر آن جاست صحبت کند. البرز
دبیرستان خوبی بود،ولی شهریه می گرفت.دکتر چند سؤال ازش پرسید . بعد یک ورقه داد که
مسئله حل کند. هنوز مصطفی جواب ها را کامل ننوشته بود که دکتر گفت « پسر جان تو قبولی .
شهریه هم لازم نیست بدهی.»

6) تومار بزرگ درست کرد و بالایش درشت نوشت:« صنعت نفت در سرتاسر کشور باید ملی
شود» گذاشتش کنار مغازه ی بابا مردم می آمدند و امضا می کردند.

7) سال دوم یک استاد داشتیم که گیرداده بود همه باید کراوات بزنند. سرامتحان ، چمران کراوات
نزد، استاد دونمره ازش کم کرد. شد هجده ، بالاترین نمره .

8) درس ترمودینامیک ما با یک استاد سخت گیر بود. آخر ترم نمره ش از امتحان شد هفده و نیم و
از جزوه چهار . همان جزوه را بعدا چاپ کردند. در مقدمه اش نوشته بود «این کتاب در حقیقت
جزوه ی مصطفی چمران است در درس ترمودینامیک.»

9) یک اتاق را موکت کردند. اسمش شد نمازخانه.ماه اول فقط خود مصطفی جرأت داشت آنجا
نماز بخواند. همه از کمونیست ها می ترسیدند.

10) بورس گرفت . رفت آمریکا. بعد از مدت کمی شروع کرد به کارهای سیاسی مذهبی. خبر
کارهایش به ایران می رسید. از ساواک پدر را خواستندو بهش گفتند « ماترمی چهارصد دلار به
پسرت پول نمی دهیم که برود علیه ما مبازه کند.» پدر گفت «مصطفی عاقل و رشیده . من نمی
توانم در زندگیش دخالت کنم» بورسیه اش را قطع کردند. فکر می کردند دیگر نمی تواند درس
بخواند، برمی گردد.

11) می خواستیم هیأت اجرایی کنگره دانش جویان را عوض کنیم . به انتخابات فقط چند روز مانده
بود. ما هم که تبلیغات نکرده بودیم . درست قبل از انتخابات ، مصطفی رفت و صحبت کرد. برنده
شدیم.

12) چند بار رفته بود دنبال نمره اش. استاد نمره نمی داد. دست آخرگفت « شما نمره گرفته
ای، ولی اگر بروی ، آزمایشگاه نیروی بزرگی از دست میدهد. » خودش می خندید. می گفت «
کارم تمام شده بود. نمره ام را نگه داشته بود پیش خودش که من هم بمانم»

13) بعد از کشتار پانزده خرداد نشست و حسابی فکر کرد. به این نتیجه رسید که مبارزه ی
پارلمانی به نتیجه نمی رسد و باید برود سلاح دست بگیرد. بجنگد.

14) باهم از اوضاع ایران و درگیری های سیاسی حرف می زدیم .نمی دانستیم چه کار می شود
کرد. بدمان نمی آمد برگردیم، برویم دانشکده ی فنی ، تدریس کنیم . چمران بالاخره به نتیجه
رسید . برایم پیغام گذاشته بود « من رفتم .آنجا یک سکان دارهست. » و رفت لبنان.

15) ماعضو انجمن اسلامی دانشگاه بودیم. خبر شدیم در لبنان سمیناری درباره شیعیان برگزار
کرده اند. پِیش را گرفتیم تا فهمیدیم آدمی به اسم چمران این کار را کرده است. یک چمران هم
می شناختیم که می گفتمد انجمن اسلامی مارا راه انداخته. فهمیدیم این دو نفر یکی اند.
آمریکا را ول کردیم و رفتیم لبنان.

16) کلاس عرفان گذاشته بود. روزی یک ساعت . همه را جمع می کرد و مثنوی معنوی می
خواند و برایشان به عربی ترجمه می کرد. عربی بلد نبودم ، اما هرجور بود خودم را می رساندم
به کلاس . حرف زدنش را خیلی دوست داشتم.

17) چپی ها می گفتند «جاسوس آمریکاست. برای ناسا کار می کند.» راستی ها می گفتند «
کمونیسته. » هردو برای کشتنش جایزه گذاشته بودند. ساواک هم یک عده را فرستاده بود
ترورش کنند. یک کمی آن طرف تر دنیا، استادی سرکلاس می گفت « من دانشجویی داشتم که
همین اخیرا روی فیزیک پلاسما کار می کرد.»

18) اوایل که آمده بود لبنان ، بعضی کلمه های عربی را درست نمی گفت. یک بار سرکلاس کلمه
ای را غلط گفته بود . همه ی بچه ها همان جور غلط می گفتند. می دانستند و غلط می گفتند.
امام موسی می گفت «دکتر چمران یک عربی جدیدی توی این مدرسه درست کرد.»

19) بعضی شب ها که کارش کمتر بود، می رفت به بچه ها سر بزند. معمولا چند دقیقه می
نشست، از درس ها می پرسید و بعضی وقت ها با هم چیزی می خوردند. همه شان فکر می
کردند بچه ی دکترند. هر چهارصدو پنجاه تایشان.

20) اسم چمران معروف تر از خودش بود. وقتی عکسش رسید دست اسرائیلی ها ، با خودشان
فکر کردند « این همان یارو خبر نگاره نیست که می آمد از اردوگاه ما گزارش بگیرد؟ » آن ها هم
برای سرش جایزه گذاشتند.

21) چند بار اتفاق افتاده بود که کنار جاده ، وقتی از این ده به ده دیگر می رفتیم ، می دید که بچه
ای کنار جاده نشسته و دارد گریه می کند. ماشین را نگه می داشت، پیاده می شد و می رفت
بچه را بغل می کرد. صورتش را با دستمال پاک می کردو او را می بوسید . بعد همراه بچه شروع
می کرد به گریه کردن . ده دقیقه ، یک ربع، شاید هم بیش تر.

22) ماهی یک بار ، بچه های مدرسه جمع می شدند و می رفتند زباله های شهر را جمع می
کردند. دکتر می گفت « هم شهر تمیز می شود، هم غرور بچه ها می ریزد.»

23) جنوب لبنان به اسم دکتر مصطفی می شناختندش . می گفتند « دکتر مصطفی چشم
ماست ، دکتر مصطفی قلب ماست.»

24) من نفر دومی بودم که تنها گیرش آوردم . تنها راه می رفت؛بدون اسلحه . گفتم «من پول
گرفته م که تو رو بکشم . » چیزی نگفت. گفتم « شنیدی ؟» . گفت « آر ه . » دروغ می گفت .
اصلا حواسش به من نبود. اگر مجبور نبودم فرار کنم ، می ماندم ببینم این یارو ایرانیه چه جور
آدمی است.

25) دکتر شعرها را می خواند و یاد دعای ائمه می افتاد . می خواست نویسنده اش را ببیند. غاده
دعا زیاد بلد بود. پیغام دادند که دکتر مصطفی مدیر مدرسه ی جبل عامل می خواهد ببیندم ،
تعجب کردم . رفتم . یک اتاق ساده و یک مرد خوش اخلاق . وقتی که دیگر آشنا شدیم ، فهمیدم
دعاهایی که من می خوانم ، در زندگی معمولی او وجود دارد.

26) گفتند «دکتر برای عروس هدیه فرستاده » به دو رفتم دم ِ در و بسته را گرفتم . بازش کردم .
یک شمع خوش گل بود. رفتم اتاقم و چند تا تکه طلا آویزان کردم و برگشتم پیش مهمان ها ؛یعنی
که این ها را مصطفی فرستاده. چه کسی می فهمید مصطفی خودش را برایم فرستاده ؟

27) وای که چقدر لباسش بد ترکیب بود . امیدوار بودم برای روز عروسی حداقل یک دست لباس
مناسب بپوشد که مثلا آبروداری کنم . نپوشید. با همان لباس آمد. می دانستم که مصطفی
مصطفی است.

28) به پسر ها می گفت شیعیان حسین، و به ما شیعیان زهرا . کنارهم که بودیم ، مهم نبود که
پسر است کی دختر . یک دکتر مصطفی می شناختیم که پدر همه مان بود، و یه دشمن که می
خواستیم پدرش را در بیاوریم.

29) به این فکر افتاده بودم بیایم ایران. دکتر یک طرح نظامی دقیق درست کرد. مهمات و تجهیزات
را آماده کردم . یک هواپیما لازم داشتیم که قرار شد از سوریه بگیریم . دوروز مانده به آمدنمان ،
خبر رسید انقلاب پیروز شده.

30) گفته بود « مصطفی!من از تو هیچ انتظاری ندارم الا این که خدا را فراموش نکنی.» بیست و
دو سال پیش گفته بود؛ همان وقت که از ایران آمدم . چه قدر دلم می خواهد بهش بگویم یک
لحظه هم خدا را فراموش نکردم.

31) آن وقت ها که دفتر نخست وزیری بود، من تازه شناخته بودمش . ازش حساب می بردم . یک
روز رفتم خانه شان ؛ دیدم پیش بند بسته ، دارد ظرف می شوید. با دخترم رفته بودم . بعد از این
که ظرف هارا شست. آمد و با دخترم بازی کرد. با همان پیش بند.

32) وقتی دید چمران جلویش ایستاده ، خشکش زد. دستش آمد پائین و عقب عقب رفت. بقیه
هم رفتند. دکتر وقتی شنیده بود شعار می دهند « مرگ برچمران » آمده بود بیرون رفته بود
ایستاده بود جلویشان. شاید شرم کردند، شاید هم ترسیدند و رفتند.

33) ما سه نفر بودیم ، با دکتر چهار نفر. آن ها تقریبا چهارصد نفر. شروع کردند به شعار دادن و بدو
بی راه گفتن . چند نفر آمدند که دکتر را بزنند. مثلا آمده بودیم دانشگاه سخن رانی. از درپشتی
سالن آمدیم بیرون . دنبالمان می آمدند. به دکتر گفتیم « اجازه بده ادبشان کنیم . » . گفت «
عزیز ، خدا این هارا زده .» دکتر را که سوار ماشین کردیم ، چند تا از پر سر و صداهاشان را
گرفتیم آوردیم ستاد. معلوم نشد دکتر از کجا فهمیده بود . آمد توی اتاق . حسابی دعوامان کرد.
نرسیده برگشتیم و رساندیمشان دانشگاه ، با سلام و صلوات.

34) وقتی جنگ شروع شد به فکر افتاد برود جبهه . نه توی مجلس بند می شد نه وزارت خانه .
رفت پیش امام . گفت « باید نامنظم با دشمن بجنگیم تا هم نیروها خودشان را آماده کنند، هم
دشمن نتواند پیش بیاید. » برگشت و همه را جمع کرد. گفت « آماده شوید همین روزها راه می
افتیم » . پرسیدیم «امام؟» گفت «دعامان کردند.»

35) دنبال یک نفر می گشتیم که بتواند نیروهای جوان را سازمان دهی کند، که سر و کله
چمران پیدا شد. قبول کرد . آمد ایلام . یک جلسه ی آشنایی گذاشتیم و همه چیز را سپردیم
دست خودش . همان روز ، بعد از نماز شروع کرد. اول تیراندازی و پرتاب نارنجک را آموزش داد، بعد
خنثا کردن مین .صبح فردا زندگی در شرایط سخت شروع شده بود.

36) حدود یک ماه برنامه اش این بود؛ صبح تا شب سپاه و برنامه ریزی، شب ها شکار تانک . بعد
از ظهرها ، اگر کاری پیش نمی آمد، یک ساعتی می خوابید.

37) تلفنی بهم گفتند « یه مشت لات و لوت اومده ن ، می گن می خوایم بریم ستاد جنگ های
نامنظم . » رفتم و دیدم .ردشان کردم . چند روز بعد ، اهواز ، با موتورسیکلت ایستاده بودند کنار
خیابان . یکیشان گفت « آقای دکتر خودشون گفتن بیاین . » می پریدند؛ از روی گودال ، رود ،
سنگر . آرپی جی زن ها را سوار می کردند ترک موتور، می پریدند. نصف بیش ترشان همان وقت
ها شهید شدند.

38) از در آمد تو . گفت « لباسای نظامی من کجاست ؟ لباسامو بیارین .» رفت توی اتاقش ، ولی
نماند. راه افتاده بود دور اتاق . شده بود مثل وقتی که تمرین رزم تن به تن می داد.ذوق زده بود .
بالاخره صبح شد و رفت . فکر کردیم برگردد، آرام می شود. چه آرام شدنی! تا نقشه ی عملایت
را کامل کند. نیروها را بفرستد منطقه ، نه خواب داشت نه خوراک . می گفت « امام فرموده ن
خودتون رو برسونید کردستان. » سریک هفته ، یک هواپیما نیرو جمع کرده بود.

39) اگر کسی یک قدم عقب تر می ایستاد و دستش را دراز می کرد، همه می فهمیدند بار اولش
است آمده پیش دکتر. دکتر هم بغلش می کرد و ماچ و بوسه ی حسابی . بنده ی خدا کلی
شرمنده می شد و می فهمید چرا بقیه یا جلو نمی آیند ، یا اگر بیایند صاف می روند توی بغل
دکتر.

40) مانده بودیم وسط نیروهای ضد انقلاب . نه جنگ کردن بلد بودیم، نه اسلحه داشتیم . دکتر سر
شب رفت شناسایی. کسی از جاش جم نخورد تا دکتر برگشت. دم اذان بود.وضو که می گرفت ،
ازم پرسید « عزیزجان چه خبر؟ کسی چیزیش نشده ؟»

41) سر سفره ، سرهنگ گفت « دکتر ! به میمنت ورود شما یه بره زده ایم زمین. » شانس
آوردیم چیزی نخورده بود و این هه عصبانی شد. اگر یک لقمه خورده بود که دیگر معلوم نبود چه کار
کند.

42) اولین عملیاتمان بود. سرجمع می شدیم شصت هفتاد نفر . یعنی همه بچه های جنگ های
نامنظم . رفتیم جلو و سنگر گرفتیم .طبق نقشه . بعد فرمان آتش رسید. درگیر شدیم . دوساعت
نشده دشمن دورمان زد. نمی دانستیم در عملیات کلاسیک ، وقتی دشمن دارد محاصره می کند
باید چه کار کرد. شانس آوردیم که دکتر به موقع رسید.

43) خوردیم به کمین . زمین گیر شدیم . تیرو ترکش مثل باران می بارید . دکتر از جیپ جلویی پرید
پایین و داد زد« ستون رو به جلو .» راه افتاد .چند نفر هم دنبالش . بقیه مانده بودیم هاج و واج .
پرسیدم « پس ما چه کارکنیم ؟» . دکتر از همان جا گفت « هر کی می خواد کشته نشه ، با ما
بیاد.» تیر و ترکش می آمد ، مثل باران. فرق آن جا و این جا فقط این بود که دکتر آنجا بود و همین
کافی بود.

44) تشییع آیت الله طالقانی بود. من و چند تا از مسئولین توی غسال خانه بودیم . در را بسته
بودند که جمعیت نیاید تو. دربان آمد ، گفت « یکی آمده ، می گه چمرانم . چه کار کنم ؟» با خودم
گفتم « امکان ندارد. » رفتیم دم در . خودش بود لاغر لاغر . کردستان شلوغ بود آن روزها .

45) گفت « سیزده روزه زن و بچه شون رو گذاشته ن و اومده ن این جا ، حقوق هم نگرفته ن .
من اصلا متوجه نبودم .» سرش را گذاشته بود روی دیوار و گریه می کرد. کلاه سبزها را می
گفت. چند دقیقه پیش ، یکیشان آمده بود پیش دکتر و گفته بود« چون ما بی خبر آمده ایم ، اگر
اجازه بدهید، چند تا از بچه ها بروند، هم خبر بدهند ، هم حقوق های ما را بگیرند». گفتم « شما
برای همین ناراحتید؟»

46) کم کم همه بچه ها شده بودند مثل خود دکتر ؛ لباس پوشیدنشان، سلاح دست گرفتنشان ،
حرف زدنشان. بعضی ها هم ریششان را کوتاه نمی کردند تا بیش تر شبیه دکتر بشوند. بعدا که
پخش شدیم جاهای مختلف، بچه هارا از روی همین چیز ها می شد پیدا کرد. یا مثلا از این که
وقتی روی خاک ریز راه می روند نه دولا می شوند، نه سرشان را می دزدند. ته نگاهشان را هم
بگیری، یک جایی آن دوردست ها گم می شود.

47) ایستاده بود زیر درخت. خبرآمده بود قرار است شب حمله کنند. آمدم بپرسم چه کار کنیم .
زل زده بود به یک شاخه ی خالی.گفتم « دکتر ، بچه ها می گن دشمن آماده باش داده.» حتی
برنگشت . گفت «عزیز بیا ببین چه قدر زیباست. » بعد همان طور که چشمش به برگ بود ، گفت
« گفتی کِی قراره حمله کنند؟».

48) - دکتر نیست . همه پادگان را گشتیم ، نبود. شایعه شد دکتر را دزدیده اند . نارنجک و اسلحه
برداشتیم رفتیم شهر. سرظهر توی مسجد پیدایش کردیم. تک و تنها وسط صف نماز جماعت
سنی ها. فرمانده پادگان از عصبانیت نمی توانست چیزی بگوید . پنج ماه می شد که ارتش
درهای پادگان را روی خودش قفل کرده بود، برای حفظ امنیت.

49) شب دکتر آماده باش داد. حرکت کردیم سمت اهواز . چند کیلومتر قبل از شهر پیاده شدیم.
خبر رسید لشکر 92 زمین گیر شده. عراقی ها دارند می رسند اهواز . دکتر رفت شناسایی.
وقتی برگشت، گفت «همین جا جلوشان را می گیریم. از این دیگر نباید جلوتر بیایند. » ما ده نفر
بودیم، ده تا تانک زدیم و برگشتیم . عراقی ها خیال کرده بودند از دور با خمپاره می زنندشان. تانک
ها را گذاشتند و رفتند.

50) تانک دشمن سرش را انداخته پایین ، می آید جلو. نه آرپی جی هست، نه آرپی جی زن . یک
نفر دولا دولا خودش را می رساند به تانک ، می پرد بالا ، یک نارنجک می اندازد توی تانک ، برمی
گردد. دکتر خوش حال است. یادشان به خیر ؛ پنج نفر بودند. دیگر با دست خالی هم تانک می
زدند.

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 38
  • 39
  • 40
  • ...
  • 41
  • ...
  • 42
  • 43
  • 44
  • ...
  • 45
  • ...
  • 46
  • 47
  • 48
  • ...
  • 73
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

* سلام بر مهدی فاطمه*

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آداب اسلامی
  • احادیث
  • احادیث تصویری
  • اخلاق
  • امام خمینی در کلام شهدا
  • بدون موضوع
  • برای کوچولوهای نازنین
  • برگی از نهج البلاغه
  • تفاوت اخلاق و عرفان
  • ثواب روزه داری در هوای گرم
  • ثواب قرائت سوره های قرآن
  • جملات تصویری ناب
  • جملات زیبا
  • حضرت فاطمه زهرا س/ زندگینامه، شعر...
  • حضرت فاطمه زهرا/شعر
  • خاطرات طنز شهدا
  • خاطراتی زیبا و کوتاه از شهدا
  • خاطره
  • داستانک های زیبا
  • دلنوشته
  • رهبر عزیزمان
  • زندگینامه شهدا
  • زیر باران خدا
  • زیر چتر خدا
  • سیر و سلوک
  • شعر
  • شناخت امام زمان عج
  • شهدای زن /زندگینامه، وصیتنامه
  • شهید رضا دهقانیان
  • عاشقانه هایم برای خدا
  • عرفان
  • ماه رمضان /اعمال، فضیلت....
  • مناسبت های روز
  • هشدار برای جوانان
  • وصیتنامه شهدا
  • پیامک های مناسبتی
  • کلام شهدا
  • کورش کبیر افتخار هر ایرانی
  • گام های عاشقی با شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

آهنگ

خوش آمدید




  • تبلیغات اینترنتی
  • ساعت



    زیبا

    تصاویر زیباسازی نایت اسکین
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس