* سلام بر مهدی فاطمه*

  • خانه 
  • موضوعات 
  • آرشیوها 
  • آخرین نظرات 

یا صاحب الزمان

01 خرداد 1396 توسط ثریا
یا صاحب الزمان

دلم انگاری گرفته قد بغض یا کریم ها
عصر جمعه توی ایوون میشینم مثل قدیما
تو دلم میگم آقاجون تو مرادی من مریدم
من اندازه وسعم طمع عشقتو چشیدم
♫♫♫♫♫♫
کاشکی از قطره اشکت کمی آبروم بگیرم
یعنی تو چشمه چشمات با نگات وضوبگیرم
برای لحظه دیدار از قدیما نقشه داشتم
یدونه هدیه ناچیز واسه تو کناز گذاشتم
یادمه یکی بهم گفت هر کی تنهاست توی دنیا
یدونه نامه خوش خط بنویسه واسه آقا
بنویسه واسه مولاش خاطرت خیلی عزیزه
خاطرت خیلی عزیزه

 نظر دهید »

خاطره از شهید بابایی

01 خرداد 1396 توسط ثریا
خاطره از شهید بابایی

‍ ?(( نماز اول وقت در پرواز ))?

((در خصوص انجام فریضه نماز صبح و جا ماندن مسافران پرواز زاهدان و تعلیق خلبان))

قبل از انقلاب در حال عظیمت به آمریکا جهت گذراندن دوره خلبانی جت جنگنده بودیم..

مدتی که از پرواز گذشت به صندلی کناری که یکی از هم دوره ای ها بود نگاه کردم و دیدم با اینکه هنوز هوا تاریک است او هم بیدار است و ظاهراً مثل من خواب به چشمانش نمی‌رود…

شروع به صحبت با او کردم ولی پاسخی نداد..

کمی ناراحت شدم. فکر کردم به موضوع علاقه ای ندارد. من هم دیگر چیزی نگفتم و با دلخوری ساکت ماندم…

بعد از چند دقیقه به من اشاره کرد و گفت ببخشید میشه دوباره تکرار کنید،حواسم به شما نبود.
تعجب کردم گفتم چه شد؟؟؟ حالا اصلا چرا بعد از چند دقیقه یادت افتاد که چیزی گفتم؟؟

گفت: (( وقت نماز شده، در حال خواندن نماز صبح بودم…))

ثابت، در جا، روی صندلی، بدون هیچ‌گونه تظاهر. فقط ذهنش به ملکوت وصل شده بود و عبادت می‌کرد و دنبال هیچ بهانه ای نبود…
آن شخص هیچکس نبود جز شهید عباس بابایی.
خوشا به حالش، روحش شاد

#دلنوشت : ((از مسوولین و منتقدان خواهش می‌کنم هنگام صدور بیانیه و بخشنامه مرتبط با دینداری به ذات الله و اسلام توجه کنند و نه تظاهر به آن حتی به ثمن حق‌الناس…))
*****************************
?((جهت تعجیل در فرج آقا امام زمان(عج)و شادی روح پرفتوح شهید عباس بابایی?فاتحه و صلوات?بفرستید و به اشتراک بگذارید))?
*****************************

 نظر دهید »

خاطره از شهید همت

01 خرداد 1396 توسط ثریا
خاطره از شهید همت

‍ #خاطرات_شهدا

?خاطره ای از شهید همت ، قابل توجه نیروهای فرهنگی و انقلابی

مأموریتم که تموم شد ، رفتم با حاج همت درباره‌ی برگشتم صحبت کردم. شهید همت بهم گفت: یه خاطره برات بگم؟ گفتم بگو؟حاجی‌گفت: وقتی‌توی پاوه مأموریتم تموم شد ، به شهید ناصر کاظمی گفتم: مأموریتم تموم شده و می خوام برم. ناصر
پرسید: بریده ای؟ از سوالش تعجب کردم وگفتم: منظورت رو نمی فهمم، حکمم سه ماهه بوده و حالا تموم شده… ناصر کاظمی گفت: مأموریت و مدت مأموریت زیاد مهم نیست! اگه بریدی بیا تسویه حساب کن و برو ، اگر هم نبریدی بمان و کار کن، اینجا کار زیاده و بهت احتیاج داریم…
منصرف شدم و دیگه باهاش درباره برگشتن حرف نزدم…

?سالنامه یاران ناب ۱۳۹۳

#روحیه_انقلابی

 نظر دهید »

طنز جبهه

01 خرداد 1396 توسط ثریا

#طنز_جبهه

???آخ جون گیلاس ???

حسینیهٔ گردان خصوصاً در زمستان و با سرد شدن هوا، حکم صحرای عرفات را داشت. خلوتی برای بیتوته کردن. در تمامی ساعت‌های شبانه‌روز هر وقت به آنجا می‌رفتی در گوشه و کنار آن اورکت یا پتویی به سر کشیده در حال راز و نیاز با خدای خود بود. همراه دو نفر از دوستان (البته از سرما) به حسینیه پناه بردیم.
خلوت بود، جز یک نفر که در گوشه‌ای چمباتمه زده و پشت به در ورودی مشغول ذکر و فکر بود. احدی نبود. سلامی دادیم و نشستیم. تازه چشممان داشت گرم می‌شد که یک‌مرتبه آن اخوی عابد و زاهد از جا جست و با صدای بلند و بی‌خبر از حضور ما گفت: «آخ جان گیلاس! این‌یکی دیگر سیب نبود.»
??????
بله، کاشف به عمل آمد که رفیق ما از شر وسواس خناس به حسینیه گریخته و سرگرم کارشناسی کمپوت‌های اهدایی بوده است.??

فرهنگ جبهه، شوخ طبعی‌ها، ج۳ ص۸۳

???

 نظر دهید »

مردم از خنده

01 خرداد 1396 توسط ثریا

?خاطرات طنز شهدا?

??یا اباالفضل ترکیدم!??

?آمبولانس ایستاد روبه‌روی سنگر. بچه‌ها خسته و کوفته یکی‌یکی از داخلش پریدند پایین. اونا به حاج مسلم -پیرمرد مقر- سلام می‌کردند و آن‌طرف‌تر می‌ایستادند. حاج مسلم نگاهشان می‌کرد و می‌گفت: سلام بابا اومدید؟ الهی شکر!
همه که پیاده شدند، حاج مسلم چشمش افتاد به کسی که دراز به دراز افتاده بود ته آمبولانس. او را که دید، تند رفت جلو و گفت: بابا این دیگه کیه؟ شجاعی گفت: بابامسلم، اکبر کاراته هم پرید. حاج مسلم زد به سینه‌اش و گریه‌کنان گفت: ای خدا، آخرش این اکبری هم پرید! رفت جلوتر. دست گذاشت روی پاهاش و براش فاتحه‌ای خوند. گریه کرد و یک‌دفعه رفت داخل آمبولانس. مجید گفت: کجا بابامسلم؟ می‌خوام برای آخرین بار صورتشو ببوسم. رفت داخل آمبولانس سنگینی‌اش را انداخت روی شکم اکبر کاراته و خواست ببوسدش. اکبر کاراته هنّی کرد. پرید بالا و خنده‌کنان گفت: یا اباالفضل ترکیدم!
حاج مسلم ترسید. خودش را کشید عقب و بعد کپ شد روی اکبر کاراته و حالا نزن و کی بزن، و می‌گفت: که دیگه شهید می‌شی؟ ها! او اکبر کاراته را می‌زد و ما از خنده مرده بودیم.??

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 48
  • 49
  • 50
  • ...
  • 51
  • ...
  • 52
  • 53
  • 54
  • ...
  • 55
  • ...
  • 56
  • 57
  • 58
  • ...
  • 73
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

* سلام بر مهدی فاطمه*

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آداب اسلامی
  • احادیث
  • احادیث تصویری
  • اخلاق
  • امام خمینی در کلام شهدا
  • بدون موضوع
  • برای کوچولوهای نازنین
  • برگی از نهج البلاغه
  • تفاوت اخلاق و عرفان
  • ثواب روزه داری در هوای گرم
  • ثواب قرائت سوره های قرآن
  • جملات تصویری ناب
  • جملات زیبا
  • حضرت فاطمه زهرا س/ زندگینامه، شعر...
  • حضرت فاطمه زهرا/شعر
  • خاطرات طنز شهدا
  • خاطراتی زیبا و کوتاه از شهدا
  • خاطره
  • داستانک های زیبا
  • دلنوشته
  • رهبر عزیزمان
  • زندگینامه شهدا
  • زیر باران خدا
  • زیر چتر خدا
  • سیر و سلوک
  • شعر
  • شناخت امام زمان عج
  • شهدای زن /زندگینامه، وصیتنامه
  • شهید رضا دهقانیان
  • عاشقانه هایم برای خدا
  • عرفان
  • ماه رمضان /اعمال، فضیلت....
  • مناسبت های روز
  • هشدار برای جوانان
  • وصیتنامه شهدا
  • پیامک های مناسبتی
  • کلام شهدا
  • کورش کبیر افتخار هر ایرانی
  • گام های عاشقی با شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

آهنگ

خوش آمدید




  • تبلیغات اینترنتی
  • ساعت



    زیبا

    تصاویر زیباسازی نایت اسکین
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس