خدایا...
چشمانم را می گشایم، دیواری است به بلندای ناامیدی …
در خود می پیچم و بغض می کنم.
چون درختی شده ام که تبر بر شاخسارش فرو می آورند و نفس در ریشه هایش تنگ می شود …
خدایا
در این دیوار پی روزنم که خویش را از این همه منجلاب فسادی بیرون کشم ..
خدایا
دستت را بر شانه های خسته ام قرار بده …
ای خدای بزرگ
تویی که به کوه فرمان ایستادن داده ای و به رود فرمان رفتن …
به پرندگان فرمان پرواز و به ستارگان فرمان درخشیدن داده ای …
به من نیز بیاموز ایستادن و رهایی را …
پرواز و روشنایی را …
تا شاخسار شکسته ام را جوانه های امید بشکفد …
ای خدای بزرگ
ای خدای متعال
و ای خدای منان می خواهم یاد بزرگت در تار و پود جانم رسوخ کند …
آنچنان که باران به درختان می بخشد تا شاخه های بلند به آسمان برسد …
من درمانده تشنه محبت توام …
صدایم کن تا حجم این همه فریاد از خاطرم پاک شود …
تا جز صدای پاک قدسی تو چیزی نشنوم …
خدایا
خدایا
ای خدای بزرگ و مهربان
نگاهم کن تا فراموش کنم این نگاههای بی خورشید و آشفته را …
و جز چشمان مهربان تو هیچ نبینم …
می خواهم خالی شوم از هر چه غیر توست …
از این زمین پرهیاهو که در شب و روزش مردم روح و تن می سپارند …
خدایا
دلم تنگ آرامشی ژرف است، تو را می خوانم …
دستم را بگیر و خاطر ابریم را به خورشید بسپار …
و لحظه ای این جان بی قرار را به خویش نگذار …
یا ارحم الراحمین …