* سلام بر مهدی فاطمه*

  • خانه 
  • موضوعات 
  • آرشیوها 
  • آخرین نظرات 

کمپوت/شهید

19 خرداد 1396 توسط ثریا

ترکش خمپاره پيشونيش رو چاک داده بود. روي زمين افتاد و زمزمه ميکرد .دوربين رو برداشتم و رفتم بالاي سرش. داشت اخرين نفساشو ميزد. ازش پرسيدم اين لحظات اخر چه حرفي براي مردم داري؟

با لبخند گفت:از مردم کشورم ميخوام وقتي براي خط کمپوت ميفرستن،عکس روي کمپوت ها رو نکنن..!

گفتم :داره ضبط ميشه برادر ٬يه حرف بهتري بگو ..!!

با همون طنازي گفت: اخه نميدوني٬ سه بار بهم رب گوجه افتاده….!

از خاطرات يک رزمنده

 نظر دهید »

الهی شهید بشه

19 خرداد 1396 توسط ثریا

گفت: فقط دعا كنيد پدرم شهيد بشه!
خشكم زد. گفتم: اين چه دعاييه؟
گفت:آخه بابام موجيه!
گفتم خوب انشاالله خوب ميشه، چرا دعا كنم شهيد بشه؟
آخه هروقت موج ميگيردش و حال خودشو نميفهمه شروع ميكنه من و مادر و برادرم رو كتك ميزنه! ، اما مشكل ما اين نيست!
گفتم: پس مشكل چيه؟
گفت: بعداينكه حالش خوب ميشه ومتوجه ميشه چه كاري كرده.شروع ميكنه دست و پاهاي همه مون را ماچ ميكنه و معذرت خواهي ميكنه.
حاجي ما طاقت نداريم شرمندگي پدرمون را ببينيم.
حاجي دعاكنيد پدرم شهيد بشه …

 نظر دهید »

خاطره

11 خرداد 1396 توسط ثریا

✍ #خاطرات_شهدا

قبل از #مراسم عقد علی آقا نگاهی به من کرد و گفت :
” شنیدم که #عروس هر چی بخواد #اجابتش حتمی است “
گفتم :
” چه #آرزویی داری .. ؟ “
در حالی که #چشمان مهربانش را به #زمین دوخته بود گفت :
” اگر علاقه ای به من #دارید و به #خوشبختی من می اندیشید ، لطف کنید از خدا برایم #آرزوی شهادت کنید “
از این #جمله تنم لرزید چنین آرزویی برای یک عروس در #استثنایی ترین روز زندگی اش بی نهایت سخت بود ، #سعی کردم طفره برم اما علی آقا قسم داد که این دعا را در #این روز در حقش بکنم .

#وقتی خطبه جاری شد هم برای خودم و هم برای علی #طلب شهادت کردم ، و بلافاصله با #چشمانی پر از اشک ، #نگاهم را به علی دوختم .
آثار خوشحالی در #چهره اش پیدا بود .. !
مراسم #ازدواج ما در حضور آیت ا… مدنی و #جمعی از برادران پاسدار برگزار شد .
نمی دانم این چه #رازی بود که همه #پاسداران این مراسم و داماد و آیت ا… مدنی همه به #فیض شهادت رسیدند !

❤️ #شهید_علی_تجلایی ❤️

 نظر دهید »

خاطراتی از شهید چمران

02 خرداد 1396 توسط ثریا
خاطراتی از شهید چمران

1) نشسته بود زار زار گریه می کرد. همه جمع شده بودند دورمان. چه می دانستم این جوری می
کند ؟ می گویم « مصطفی طوریش نیس. من ریاضی رد شدم . برای من ناراحته .» کی باور می
کند؟

2) ریاضیش خیلی خوب بود . شب ها بچه ها را جمع می کرد کنار میدان سرپولک ؛پشت مسجد
به شان ریاضی درس می داد. زیر تیر چراغ برق.

3) شب های جمعه من را می برد مسجد ارک. با دوچرخه می برد. یک گوشه می نشست و
سخن رانی گوش می داد. من می رفتم دوچرخه سواری.

4) پدرمان جوراب بافی داشت. چرخ جوراب بافیش یک قطعه داشت که زود خراب می شد و کار
می خوابید. عباس قطعه را باز کرد و یکی از رویش ساخت. مصطفی هم خوشش آمد و یکی
ساخت. افتادن به تولید انبوه یک کارخانه کوچک درست کردند. پدر دیگر به جای جوراب،لوازم یدکی
چرخ جوراب بافی می فروخت.

5) مدیر دبستان با خودش فکر کرد و به این نتیجه رسید که حیف است مصطفی در آن جا بماند.
خواستش و بهش گفت برود البرز و با دکتر مجتهدی نامی که مدیر آن جاست صحبت کند. البرز
دبیرستان خوبی بود،ولی شهریه می گرفت.دکتر چند سؤال ازش پرسید . بعد یک ورقه داد که
مسئله حل کند. هنوز مصطفی جواب ها را کامل ننوشته بود که دکتر گفت « پسر جان تو قبولی .
شهریه هم لازم نیست بدهی.»

6) تومار بزرگ درست کرد و بالایش درشت نوشت:« صنعت نفت در سرتاسر کشور باید ملی
شود» گذاشتش کنار مغازه ی بابا مردم می آمدند و امضا می کردند.

7) سال دوم یک استاد داشتیم که گیرداده بود همه باید کراوات بزنند. سرامتحان ، چمران کراوات
نزد، استاد دونمره ازش کم کرد. شد هجده ، بالاترین نمره .

8) درس ترمودینامیک ما با یک استاد سخت گیر بود. آخر ترم نمره ش از امتحان شد هفده و نیم و
از جزوه چهار . همان جزوه را بعدا چاپ کردند. در مقدمه اش نوشته بود «این کتاب در حقیقت
جزوه ی مصطفی چمران است در درس ترمودینامیک.»

9) یک اتاق را موکت کردند. اسمش شد نمازخانه.ماه اول فقط خود مصطفی جرأت داشت آنجا
نماز بخواند. همه از کمونیست ها می ترسیدند.

10) بورس گرفت . رفت آمریکا. بعد از مدت کمی شروع کرد به کارهای سیاسی مذهبی. خبر
کارهایش به ایران می رسید. از ساواک پدر را خواستندو بهش گفتند « ماترمی چهارصد دلار به
پسرت پول نمی دهیم که برود علیه ما مبازه کند.» پدر گفت «مصطفی عاقل و رشیده . من نمی
توانم در زندگیش دخالت کنم» بورسیه اش را قطع کردند. فکر می کردند دیگر نمی تواند درس
بخواند، برمی گردد.

11) می خواستیم هیأت اجرایی کنگره دانش جویان را عوض کنیم . به انتخابات فقط چند روز مانده
بود. ما هم که تبلیغات نکرده بودیم . درست قبل از انتخابات ، مصطفی رفت و صحبت کرد. برنده
شدیم.

12) چند بار رفته بود دنبال نمره اش. استاد نمره نمی داد. دست آخرگفت « شما نمره گرفته
ای، ولی اگر بروی ، آزمایشگاه نیروی بزرگی از دست میدهد. » خودش می خندید. می گفت «
کارم تمام شده بود. نمره ام را نگه داشته بود پیش خودش که من هم بمانم»

13) بعد از کشتار پانزده خرداد نشست و حسابی فکر کرد. به این نتیجه رسید که مبارزه ی
پارلمانی به نتیجه نمی رسد و باید برود سلاح دست بگیرد. بجنگد.

14) باهم از اوضاع ایران و درگیری های سیاسی حرف می زدیم .نمی دانستیم چه کار می شود
کرد. بدمان نمی آمد برگردیم، برویم دانشکده ی فنی ، تدریس کنیم . چمران بالاخره به نتیجه
رسید . برایم پیغام گذاشته بود « من رفتم .آنجا یک سکان دارهست. » و رفت لبنان.

15) ماعضو انجمن اسلامی دانشگاه بودیم. خبر شدیم در لبنان سمیناری درباره شیعیان برگزار
کرده اند. پِیش را گرفتیم تا فهمیدیم آدمی به اسم چمران این کار را کرده است. یک چمران هم
می شناختیم که می گفتمد انجمن اسلامی مارا راه انداخته. فهمیدیم این دو نفر یکی اند.
آمریکا را ول کردیم و رفتیم لبنان.

16) کلاس عرفان گذاشته بود. روزی یک ساعت . همه را جمع می کرد و مثنوی معنوی می
خواند و برایشان به عربی ترجمه می کرد. عربی بلد نبودم ، اما هرجور بود خودم را می رساندم
به کلاس . حرف زدنش را خیلی دوست داشتم.

17) چپی ها می گفتند «جاسوس آمریکاست. برای ناسا کار می کند.» راستی ها می گفتند «
کمونیسته. » هردو برای کشتنش جایزه گذاشته بودند. ساواک هم یک عده را فرستاده بود
ترورش کنند. یک کمی آن طرف تر دنیا، استادی سرکلاس می گفت « من دانشجویی داشتم که
همین اخیرا روی فیزیک پلاسما کار می کرد.»

18) اوایل که آمده بود لبنان ، بعضی کلمه های عربی را درست نمی گفت. یک بار سرکلاس کلمه
ای را غلط گفته بود . همه ی بچه ها همان جور غلط می گفتند. می دانستند و غلط می گفتند.
امام موسی می گفت «دکتر چمران یک عربی جدیدی توی این مدرسه درست کرد.»

19) بعضی شب ها که کارش کمتر بود، می رفت به بچه ها سر بزند. معمولا چند دقیقه می
نشست، از درس ها می پرسید و بعضی وقت ها با هم چیزی می خوردند. همه شان فکر می
کردند بچه ی دکترند. هر چهارصدو پنجاه تایشان.

20) اسم چمران معروف تر از خودش بود. وقتی عکسش رسید دست اسرائیلی ها ، با خودشان
فکر کردند « این همان یارو خبر نگاره نیست که می آمد از اردوگاه ما گزارش بگیرد؟ » آن ها هم
برای سرش جایزه گذاشتند.

21) چند بار اتفاق افتاده بود که کنار جاده ، وقتی از این ده به ده دیگر می رفتیم ، می دید که بچه
ای کنار جاده نشسته و دارد گریه می کند. ماشین را نگه می داشت، پیاده می شد و می رفت
بچه را بغل می کرد. صورتش را با دستمال پاک می کردو او را می بوسید . بعد همراه بچه شروع
می کرد به گریه کردن . ده دقیقه ، یک ربع، شاید هم بیش تر.

22) ماهی یک بار ، بچه های مدرسه جمع می شدند و می رفتند زباله های شهر را جمع می
کردند. دکتر می گفت « هم شهر تمیز می شود، هم غرور بچه ها می ریزد.»

23) جنوب لبنان به اسم دکتر مصطفی می شناختندش . می گفتند « دکتر مصطفی چشم
ماست ، دکتر مصطفی قلب ماست.»

24) من نفر دومی بودم که تنها گیرش آوردم . تنها راه می رفت؛بدون اسلحه . گفتم «من پول
گرفته م که تو رو بکشم . » چیزی نگفت. گفتم « شنیدی ؟» . گفت « آر ه . » دروغ می گفت .
اصلا حواسش به من نبود. اگر مجبور نبودم فرار کنم ، می ماندم ببینم این یارو ایرانیه چه جور
آدمی است.

25) دکتر شعرها را می خواند و یاد دعای ائمه می افتاد . می خواست نویسنده اش را ببیند. غاده
دعا زیاد بلد بود. پیغام دادند که دکتر مصطفی مدیر مدرسه ی جبل عامل می خواهد ببیندم ،
تعجب کردم . رفتم . یک اتاق ساده و یک مرد خوش اخلاق . وقتی که دیگر آشنا شدیم ، فهمیدم
دعاهایی که من می خوانم ، در زندگی معمولی او وجود دارد.

26) گفتند «دکتر برای عروس هدیه فرستاده » به دو رفتم دم ِ در و بسته را گرفتم . بازش کردم .
یک شمع خوش گل بود. رفتم اتاقم و چند تا تکه طلا آویزان کردم و برگشتم پیش مهمان ها ؛یعنی
که این ها را مصطفی فرستاده. چه کسی می فهمید مصطفی خودش را برایم فرستاده ؟

27) وای که چقدر لباسش بد ترکیب بود . امیدوار بودم برای روز عروسی حداقل یک دست لباس
مناسب بپوشد که مثلا آبروداری کنم . نپوشید. با همان لباس آمد. می دانستم که مصطفی
مصطفی است.

28) به پسر ها می گفت شیعیان حسین، و به ما شیعیان زهرا . کنارهم که بودیم ، مهم نبود که
پسر است کی دختر . یک دکتر مصطفی می شناختیم که پدر همه مان بود، و یه دشمن که می
خواستیم پدرش را در بیاوریم.

29) به این فکر افتاده بودم بیایم ایران. دکتر یک طرح نظامی دقیق درست کرد. مهمات و تجهیزات
را آماده کردم . یک هواپیما لازم داشتیم که قرار شد از سوریه بگیریم . دوروز مانده به آمدنمان ،
خبر رسید انقلاب پیروز شده.

30) گفته بود « مصطفی!من از تو هیچ انتظاری ندارم الا این که خدا را فراموش نکنی.» بیست و
دو سال پیش گفته بود؛ همان وقت که از ایران آمدم . چه قدر دلم می خواهد بهش بگویم یک
لحظه هم خدا را فراموش نکردم.

31) آن وقت ها که دفتر نخست وزیری بود، من تازه شناخته بودمش . ازش حساب می بردم . یک
روز رفتم خانه شان ؛ دیدم پیش بند بسته ، دارد ظرف می شوید. با دخترم رفته بودم . بعد از این
که ظرف هارا شست. آمد و با دخترم بازی کرد. با همان پیش بند.

32) وقتی دید چمران جلویش ایستاده ، خشکش زد. دستش آمد پائین و عقب عقب رفت. بقیه
هم رفتند. دکتر وقتی شنیده بود شعار می دهند « مرگ برچمران » آمده بود بیرون رفته بود
ایستاده بود جلویشان. شاید شرم کردند، شاید هم ترسیدند و رفتند.

33) ما سه نفر بودیم ، با دکتر چهار نفر. آن ها تقریبا چهارصد نفر. شروع کردند به شعار دادن و بدو
بی راه گفتن . چند نفر آمدند که دکتر را بزنند. مثلا آمده بودیم دانشگاه سخن رانی. از درپشتی
سالن آمدیم بیرون . دنبالمان می آمدند. به دکتر گفتیم « اجازه بده ادبشان کنیم . » . گفت «
عزیز ، خدا این هارا زده .» دکتر را که سوار ماشین کردیم ، چند تا از پر سر و صداهاشان را
گرفتیم آوردیم ستاد. معلوم نشد دکتر از کجا فهمیده بود . آمد توی اتاق . حسابی دعوامان کرد.
نرسیده برگشتیم و رساندیمشان دانشگاه ، با سلام و صلوات.

34) وقتی جنگ شروع شد به فکر افتاد برود جبهه . نه توی مجلس بند می شد نه وزارت خانه .
رفت پیش امام . گفت « باید نامنظم با دشمن بجنگیم تا هم نیروها خودشان را آماده کنند، هم
دشمن نتواند پیش بیاید. » برگشت و همه را جمع کرد. گفت « آماده شوید همین روزها راه می
افتیم » . پرسیدیم «امام؟» گفت «دعامان کردند.»

35) دنبال یک نفر می گشتیم که بتواند نیروهای جوان را سازمان دهی کند، که سر و کله
چمران پیدا شد. قبول کرد . آمد ایلام . یک جلسه ی آشنایی گذاشتیم و همه چیز را سپردیم
دست خودش . همان روز ، بعد از نماز شروع کرد. اول تیراندازی و پرتاب نارنجک را آموزش داد، بعد
خنثا کردن مین .صبح فردا زندگی در شرایط سخت شروع شده بود.

36) حدود یک ماه برنامه اش این بود؛ صبح تا شب سپاه و برنامه ریزی، شب ها شکار تانک . بعد
از ظهرها ، اگر کاری پیش نمی آمد، یک ساعتی می خوابید.

37) تلفنی بهم گفتند « یه مشت لات و لوت اومده ن ، می گن می خوایم بریم ستاد جنگ های
نامنظم . » رفتم و دیدم .ردشان کردم . چند روز بعد ، اهواز ، با موتورسیکلت ایستاده بودند کنار
خیابان . یکیشان گفت « آقای دکتر خودشون گفتن بیاین . » می پریدند؛ از روی گودال ، رود ،
سنگر . آرپی جی زن ها را سوار می کردند ترک موتور، می پریدند. نصف بیش ترشان همان وقت
ها شهید شدند.

38) از در آمد تو . گفت « لباسای نظامی من کجاست ؟ لباسامو بیارین .» رفت توی اتاقش ، ولی
نماند. راه افتاده بود دور اتاق . شده بود مثل وقتی که تمرین رزم تن به تن می داد.ذوق زده بود .
بالاخره صبح شد و رفت . فکر کردیم برگردد، آرام می شود. چه آرام شدنی! تا نقشه ی عملایت
را کامل کند. نیروها را بفرستد منطقه ، نه خواب داشت نه خوراک . می گفت « امام فرموده ن
خودتون رو برسونید کردستان. » سریک هفته ، یک هواپیما نیرو جمع کرده بود.

39) اگر کسی یک قدم عقب تر می ایستاد و دستش را دراز می کرد، همه می فهمیدند بار اولش
است آمده پیش دکتر. دکتر هم بغلش می کرد و ماچ و بوسه ی حسابی . بنده ی خدا کلی
شرمنده می شد و می فهمید چرا بقیه یا جلو نمی آیند ، یا اگر بیایند صاف می روند توی بغل
دکتر.

40) مانده بودیم وسط نیروهای ضد انقلاب . نه جنگ کردن بلد بودیم، نه اسلحه داشتیم . دکتر سر
شب رفت شناسایی. کسی از جاش جم نخورد تا دکتر برگشت. دم اذان بود.وضو که می گرفت ،
ازم پرسید « عزیزجان چه خبر؟ کسی چیزیش نشده ؟»

41) سر سفره ، سرهنگ گفت « دکتر ! به میمنت ورود شما یه بره زده ایم زمین. » شانس
آوردیم چیزی نخورده بود و این هه عصبانی شد. اگر یک لقمه خورده بود که دیگر معلوم نبود چه کار
کند.

42) اولین عملیاتمان بود. سرجمع می شدیم شصت هفتاد نفر . یعنی همه بچه های جنگ های
نامنظم . رفتیم جلو و سنگر گرفتیم .طبق نقشه . بعد فرمان آتش رسید. درگیر شدیم . دوساعت
نشده دشمن دورمان زد. نمی دانستیم در عملیات کلاسیک ، وقتی دشمن دارد محاصره می کند
باید چه کار کرد. شانس آوردیم که دکتر به موقع رسید.

43) خوردیم به کمین . زمین گیر شدیم . تیرو ترکش مثل باران می بارید . دکتر از جیپ جلویی پرید
پایین و داد زد« ستون رو به جلو .» راه افتاد .چند نفر هم دنبالش . بقیه مانده بودیم هاج و واج .
پرسیدم « پس ما چه کارکنیم ؟» . دکتر از همان جا گفت « هر کی می خواد کشته نشه ، با ما
بیاد.» تیر و ترکش می آمد ، مثل باران. فرق آن جا و این جا فقط این بود که دکتر آنجا بود و همین
کافی بود.

44) تشییع آیت الله طالقانی بود. من و چند تا از مسئولین توی غسال خانه بودیم . در را بسته
بودند که جمعیت نیاید تو. دربان آمد ، گفت « یکی آمده ، می گه چمرانم . چه کار کنم ؟» با خودم
گفتم « امکان ندارد. » رفتیم دم در . خودش بود لاغر لاغر . کردستان شلوغ بود آن روزها .

45) گفت « سیزده روزه زن و بچه شون رو گذاشته ن و اومده ن این جا ، حقوق هم نگرفته ن .
من اصلا متوجه نبودم .» سرش را گذاشته بود روی دیوار و گریه می کرد. کلاه سبزها را می
گفت. چند دقیقه پیش ، یکیشان آمده بود پیش دکتر و گفته بود« چون ما بی خبر آمده ایم ، اگر
اجازه بدهید، چند تا از بچه ها بروند، هم خبر بدهند ، هم حقوق های ما را بگیرند». گفتم « شما
برای همین ناراحتید؟»

46) کم کم همه بچه ها شده بودند مثل خود دکتر ؛ لباس پوشیدنشان، سلاح دست گرفتنشان ،
حرف زدنشان. بعضی ها هم ریششان را کوتاه نمی کردند تا بیش تر شبیه دکتر بشوند. بعدا که
پخش شدیم جاهای مختلف، بچه هارا از روی همین چیز ها می شد پیدا کرد. یا مثلا از این که
وقتی روی خاک ریز راه می روند نه دولا می شوند، نه سرشان را می دزدند. ته نگاهشان را هم
بگیری، یک جایی آن دوردست ها گم می شود.

47) ایستاده بود زیر درخت. خبرآمده بود قرار است شب حمله کنند. آمدم بپرسم چه کار کنیم .
زل زده بود به یک شاخه ی خالی.گفتم « دکتر ، بچه ها می گن دشمن آماده باش داده.» حتی
برنگشت . گفت «عزیز بیا ببین چه قدر زیباست. » بعد همان طور که چشمش به برگ بود ، گفت
« گفتی کِی قراره حمله کنند؟».

48) - دکتر نیست . همه پادگان را گشتیم ، نبود. شایعه شد دکتر را دزدیده اند . نارنجک و اسلحه
برداشتیم رفتیم شهر. سرظهر توی مسجد پیدایش کردیم. تک و تنها وسط صف نماز جماعت
سنی ها. فرمانده پادگان از عصبانیت نمی توانست چیزی بگوید . پنج ماه می شد که ارتش
درهای پادگان را روی خودش قفل کرده بود، برای حفظ امنیت.

49) شب دکتر آماده باش داد. حرکت کردیم سمت اهواز . چند کیلومتر قبل از شهر پیاده شدیم.
خبر رسید لشکر 92 زمین گیر شده. عراقی ها دارند می رسند اهواز . دکتر رفت شناسایی.
وقتی برگشت، گفت «همین جا جلوشان را می گیریم. از این دیگر نباید جلوتر بیایند. » ما ده نفر
بودیم، ده تا تانک زدیم و برگشتیم . عراقی ها خیال کرده بودند از دور با خمپاره می زنندشان. تانک
ها را گذاشتند و رفتند.

50) تانک دشمن سرش را انداخته پایین ، می آید جلو. نه آرپی جی هست، نه آرپی جی زن . یک
نفر دولا دولا خودش را می رساند به تانک ، می پرد بالا ، یک نارنجک می اندازد توی تانک ، برمی
گردد. دکتر خوش حال است. یادشان به خیر ؛ پنج نفر بودند. دیگر با دست خالی هم تانک می
زدند.

 نظر دهید »

خاطره

02 خرداد 1396 توسط ثریا
خاطره

همه مقدمات عملیات انجام شده بود ، همه معبرهای ما جواب داده بود. نیروها رو مستقر کرده بودیم توی خط ، منتظر بودند تا شب بعد عملیات کنیم. همه کارها روبه راه بود. شب برگشتیم قرارگاه برای استراحت ، آخر شب خوابیدیم. دم سحر بیدار شدم. نور فانوس فضای چادر را روشن کرده بود ، دیدم شهید زین الدین پتو را کنار زده ، به حالت سجده صورتش را گذاشته روی خاک و می گوید:«خدایا من با توکل بر تو هرچه در توانم بود ، هر چه بلد بودم و هر چه امکانات بود آماده کردم ، از این جا به بعد را هم ، یار و پشتیبانمان باش…»

 نظر دهید »

شهدا

02 خرداد 1396 توسط ثریا
شهدا

نشسته بود روی جعبه ی مهمات عقب وانت بار ، کنار کوهی از کنسرو .
« بفرما برادر ! این هم از سهما شما … نفر بعدی».
جلوتر رفتم. ما با هادی رفیق بودیم و بی رودربایستی .
« هادی جان! خدا خیرت بده ، آقایی کن و امروز سهم سنگر ما رو یک کمی چرب تر کن ، آخه مهمون داریم».
چیزی نگفت. سهمیه ما را جفت و جور کرد و به طرفم گرفت: بفرما برادر!
گرفتم. نایلون را که باز کردم ، فقط همان سه کنسرو همیشگی بود با یک بسته نان.
نگاهش کرم. حواسش جمع کار بود. صدایش زدم.
« هادی آقا ! خوب بود گفتم که مهمون داریم. بابا دستخوش! این که از هر روز هم کمتره. یعنی می فرمایید ما مهمونمو نو گرسته بفرستیم بره ؟!
هادی نگاهی معنی داری به من انداخت و گفت: معذرت … جریان داره.
« تا دیروز من جزو آمار غذایی اینجا محسوب می شدم ، اما امروز دیگه نه؛ راستش رو که بخوای ، سر ریزی که تا دیروز به شما می دادم سهمیه ی خودم بود؛ دیگه نمی تونم حق کسی دیگه ای رو به شما بدم».
شوکه شده بودم؛ گوشهایم داغ شده بود و کلّم ام سوت می کشید؛ از خودم متنفر شده بودم؛ حس کردم تمام چیزهایی که در این مدت خوده ام ، در حلقم گره خورده است.
بی اختیار زدم زیر گریه. فکر این که هادی این همه روز چیزی نمی خورده و سهمش را به من می داده ، بر وجدانم شلاق می زد. هادی با نگاه مهربانش مرا دلداری داد. دیگر نمی توانستم به چشمهایش نگاه کنم.
روای : حمید دلبریان (دوست و همرزم شهید هادی عاقبتی)
منبع : کتاب تاک نشان

 نظر دهید »

خاطره

02 خرداد 1396 توسط ثریا
خاطره

شهید حسن باقری

کف اتاق توی یکی از خانه های گلی سوسنگرد نشسته بود
سه نفر به‌زحمت جا می‌شدند
هم نقشه پهن بود جلوش
هم گوشی بی‌سیم روی شانه‌اش به توپ‌خانه گرا می‌داد
هم‌روی نقشه کار می‌کرد
به کناری‌اش سفارش کرد آب یخ به بسیجی‌ها برساند
به یکی سفارش الوار می‌داد برای سقف سنگرها
گاهی هم یک‌تکه نان خالی برمی‌داشت می‌خورد

 نظر دهید »

خاطره

02 خرداد 1396 توسط ثریا
خاطره

? شهید حبيب الله کلهر?

هميشه می گفت: “انشاءالله که خيره”
تکیه کلامش بود.
يک روز غروب توی سنگر نشسته بوديم که عقرب نيشش زد.
همگی کمک کرديم تا برسانيمش سنگر امداد. باز هم داشت زير لب می گفت: “انشاءالله که خيره.”
از سنگر بيرون آمديم و رفتيم سمت امداد.
هنوز چند قدمی از سنگر فاصله نگرفته بوديم که صدای خمپاره آمد.
درست خورد وسط سنگرمان و هيچی ازش باقی نماند …
هاج و واج مانده بوديم آنجا بود که به تکه کلام حبيب رسيدم.
واقعاً هر چه خدا بخواهد همان می شود…

 نظر دهید »

خاطره

02 خرداد 1396 توسط ثریا
خاطره

‍ ??((بابایی از زبان همسر))??

«بابایی یک شیعه واقعی بود و در امور مذهبی، حتی از «مکروهات» نیز دووووری می کرد…

در ایام #ماه_مبارک_رمضان که گاهی روزانه 8 ـ 9 ساعت پروااااااز می کرد، حتی دستورات کتبی و شفاهی فرماندهانش نیز نمی توانست او را وادار کند که روزه نگیرد…

به نماز اول وقت فوق العاده اهمیت می داد و غالبا در موقع نماز و در هنگام راز و نیاز با خداوند عااااااشقانه می گریست….

به مظاهر مادی دنیا ابدا دل بستگی نداشت و برای حفظ این خصلت، جدا ریاضت می کشید و به زندگی مجلل و خانه بزرگ و وسایل لوکس و مدرن ْ هرگز بها نمی داد….

در مورد اموال بیت المال خیلی احتیاط و هرگز از وسایل و امکانات اداری، در امور شخصی استفاده نمی کرد».

?شادی روحشان فاتحه و صلوات?

 نظر دهید »

خاطره

02 خرداد 1396 توسط ثریا
خاطره

‍ ??((نوشته ایی بسیار زیبا از مرحوم صدیقه(ملیحه) حکمت همسر شهید سرلشکر خلبان عباس بابایی))??

خانه ی ما پر است از صدای عقاب عباس! در هم شکستن از اینگونه که با من است حکایتی نیست که تعزیتی ست نا گفتنی و تکرار ناشدنی…

از آن دست که برای تو این همیشه همراه خانه به دوشی و در به دری شاید نه پذیرفتنی باشد و نه باور کردنی…

عباسی که آمد تا زخم های مرا مرحمی باشد حال یا خود زخمی شده که مرا بمیراند آرام آرام و در ازلت ودر انزوا که نگذاشتم ونمی گذاریم من وجان هایمان سلما، حسین و محمد….

عباس آنکه اینک سیاه مشق هایش را ورق میزنی یک زن است با غریزه هایی هرچند فرو نشسته وفرو خفته همچنان حضور رقیب وحریف را تا باور نباید باشد ونیست اما رقیب قدر است…پاره آهنی سرد وخشک و بی احساس و ویرانگر….

اینها را برای تقته وتخلیه آرمانی عزیزترینم تو نمی گویم میدانم که هدف وسیله را توجیه میکند…

آرمانت پایدار وقلب دشمنانمان آماج گلوله های آتشینت…

عباس! میدانی که به کودکانمان که هنوز باید کودکی راتجربه کنند چه ها آموخته ام گمان میکنم یک بار دیده باشی شاید فقط یک بار که در خانه بودی…

یادت هست یک شب وقتی غرش هواپیمایی که از پشت بام خانه مان برخواست وکاشانه را لرزاند بچه ها وبه همراهشان من دست زدیم وهورا کشیدیم تا صدای وحشتناک ترس ودلهره از خانه مان دور ودورتر شد…نمیدانم تکرار چندمین بار بود ویک بارش را شاهد بودی…

با این نمایش ساختگی باور کودکانه مان شده که عباس است وعباس ها که میروند تا دل سنگ دشمن را خاکستر کنند اما چنگال عقاب تیزپرواز من عباس در هر پرواز زخمی بر زخم های قلب ناآرامم می افزاید که نوشم باد.
*****************************
?((جهت تعجیل در فرج آقا امام زمان(عج)و شادی روح پرفتوح شهید عباس بابایی و همسرشان مرحوم خانم حکمت?فاتحه و صلوات?بفرستید))?

 نظر دهید »

روایت زیبا

01 خرداد 1396 توسط ثریا
روایت زیبا

روایت زیبای شهید طهرانی مقدم از شهید سپهبد صیاد شیرازی:

چندین کشور بودند که افسران خود را برای آموزش به آمریکا می‌فرستادند از ایران هم شهید صیاد شیرازی توسط سرلشگر مین باشیان اعزام شده بودند.

ایشان وقتی که به جلسه امتحان رفتند و امتحان برگزار شد و نتیجه‌ها آمد به نمره خودشان اعتراض داشتند، چون نمره (A) نگرفته بودند شاگرد اول نمی‌شدند و یکی از شاگردهای کشورهای دیگر شاگرد اول می‌شد. مسئول آموزش گفتند دوباره امتحان می‌گیریم و شما با امتحان موفق حرف خودت را می‌توانی ثابت کنی.»

ایشان گفتند: «وقتی که وارد اتاق مسئول آموزش شدم سوال‌ها را برای من نوشتند و از اتاق بیرون رفتند و من شروع کردم به پاسخ دادن سوالات

در همان هنگام دیدم کتابی که از روی آن سوال طرح شده بود روی همان میز است در همین حین که وسوسه شدم برای باز کردن کتاب و نوشتن جواب‌ها پیش خودم فکر کردم که حتماً به من اطمینان کرده است که کتاب را این جا گذاشته است؛

با خودم جنگیدم و گفتم هیچ چیزی بهتر از پاکی و صداقت نیست و سوالاتم را نوشتم تا تمام شد.

در همین هنگام بود که دیدم از پشت پرده بیرون آمد و من را نگاه کرد و گفت شاگرد اول واقعی تو هستی و می‌خواستم امتحانت کنم من یاد گرفتم که صداقت از آن مسلمان‌هاست و به شما افتخار می‌کنم. و آن شخص آنقدر با لذت از شهید صیاد حرف می‌زد و تعریف می‌کرد که حد نداشت.

این شهید بزرگوار با این پاکی‌اش حتی در کشورخارجی این باب را باز کرد و ما توانستیم بچه‌های باهوش و با استعداد خودمان را به دوره عالی توپخانه و فرهنگ عالی و مفاهیم کلاسیک بفرستیم و اینچنین نیروهایی داشته باشد.

 نظر دهید »

خاطره از شهید صیاد شیرازی

01 خرداد 1396 توسط ثریا
خاطره از شهید صیاد شیرازی

?صیاد دلها?

◽️نام :علی صیاد شیرازی
◾️تاریخ تولد :۲۳ خرداد ۱۳۲۳

◾️تاریخ کشته‌شدن :۲۱ فروردین ۱۳۷۸

◽️نحوه کشته‌شدن: ترور توسط سازمان مجاهدین خلق

◾️درجه : سپهبد

◽️فرماندهی : فرمانده آتشبار گ ۳۱۷
️توپخانه ل ۸۱ زرهی کرمانشاه

 ◽️فرمانده عملیات غرب کشور

 ◾️عضویت در ستاد مرکزی سپاه پاسداران

◽️ فرمانده نیروی زمینی ارتش ایران

 ◾️عضو شورای عالی دفاع

 ◽️معاونت بازرسی ستاد کل نیروهای مسلح

◽️ تأسیس قرارگاه حمزه سیدالشهداء

◾️ جانشین رئیس ستاد کل نیروهای مسلح

◽️رسته نظامی فرماندهی و ستاد
طول خدمت ۳۲ سال

◽️نشانهای لیاقت دو نشان درجه ۱ فتح

◾️عملیاتهای مهم: طریق‌القدس،فتح‌المبین،بیت‌المقدس،
والفجر ۱،والفجر ۴، والفجر ۸،خیبر، بدر، عملیات مرصاد

?خاطره کوتاه ازشهید?

قرار بود صبح روز عید غدیر برود به خدمت آقا و درجه ی سرلشگری اش را بگیرد . همه تبریک گفتند خودش می گفت : « درجه گرفتن فقط ارتقای سازمانی نیست و قتی آقا درجه را روی دوشم بگذارند . حس می کنم ازم راضی هستند . وقتی ایشان راضی باشد امام عصر ( عج ) هم راضی اند . همین برایم بس است . انگار مزد تمام سالهای جنگ را یکجا بهم داده اند .»

?شادی روحش صلوات?

#شهدا_شرمنده_ایم

 نظر دهید »

ستاره ای از آسمان.........

01 خرداد 1396 توسط ثریا
ستاره ای از آسمان.........

‍ ?((ستاره ای از آسمان شهادت))?

??((خاطره از امیر رشید اسلام شهید منصور ستاری فرمانده ی اسبق نیروی هوایی))??

?نقل از همسر شهید?

تا زمانی که منصور در قید حیات بود من از این موضوع هیچ اطلاعی نداشتم؛ یکی از غذاهای مورد علاقه ایشان کوکو سبزی و سبزی پلو با ماهی بود…

هر وقت که میهمان داشتم مخصوصا همان غذا را می پختم. از دور که می آمد می گفت: _((به به، معلومه چی داریم…))

ولی این اواخر می دیدم وقتی می آمد به خانه می گفت: چی داریم؟؟

من تعجب می کردم! می رفت در قابلمه را باز می کرد و می گفت: سبزی پلو با ماهی داریم.
بویائیشون رو کلاً از دست داده بودند…

بعدهااااا که شهید شد متوجه شدم در یک عملیاتی موقع بمباران شیمیایی دشمن برای اولین بار ماسک را از صورتشان برداشته و به یک پیرمرد راننده لودر داده بود….

بعدها هم در جنگ به کسانی که ماسک نداشتند ماسک خودش را می داده و در این حین شیمیایی شده بود….

بعضی وقت ها که از جبهه می آمد، می دیدم لباسش را در می آورد و داخل یک کیسه ای نایلونی کرده و می انداخت داخل سطل زباله…

وقتی به او می گفتم تمام این لباس ها که سالم

است!
می گفت: _((نه شما به این لباس ها دست نزنید))،
هیچ وقت نمی گفت این لباس ها شیمیایی است و ما هم اطلاع نداشتیم.

 هیچ وقت به زبان نمی آورد، پاهایش همه زخم بود بدون اینکه حتی من بفهم..
یکبار به طور اتفاقی دیدم که لای همه انگشتان پاهایش زخم است…

پنبه و مرهمی می گذاشت لای انگشتان و به ما هم نمی گفت که این ها چیست
*****************************
?((جهت تعجیل در فرج آقا امام زمان(عج) و شادی روح پرفتوح امیر رشید اسلام شهید منصور ستاری?فاتحه و صلوات?بفرستید))?
*****************************

 نظر دهید »

خاطره از شهید بابایی

01 خرداد 1396 توسط ثریا
خاطره از شهید بابایی

‍ ?(( نماز اول وقت در پرواز ))?

((در خصوص انجام فریضه نماز صبح و جا ماندن مسافران پرواز زاهدان و تعلیق خلبان))

قبل از انقلاب در حال عظیمت به آمریکا جهت گذراندن دوره خلبانی جت جنگنده بودیم..

مدتی که از پرواز گذشت به صندلی کناری که یکی از هم دوره ای ها بود نگاه کردم و دیدم با اینکه هنوز هوا تاریک است او هم بیدار است و ظاهراً مثل من خواب به چشمانش نمی‌رود…

شروع به صحبت با او کردم ولی پاسخی نداد..

کمی ناراحت شدم. فکر کردم به موضوع علاقه ای ندارد. من هم دیگر چیزی نگفتم و با دلخوری ساکت ماندم…

بعد از چند دقیقه به من اشاره کرد و گفت ببخشید میشه دوباره تکرار کنید،حواسم به شما نبود.
تعجب کردم گفتم چه شد؟؟؟ حالا اصلا چرا بعد از چند دقیقه یادت افتاد که چیزی گفتم؟؟

گفت: (( وقت نماز شده، در حال خواندن نماز صبح بودم…))

ثابت، در جا، روی صندلی، بدون هیچ‌گونه تظاهر. فقط ذهنش به ملکوت وصل شده بود و عبادت می‌کرد و دنبال هیچ بهانه ای نبود…
آن شخص هیچکس نبود جز شهید عباس بابایی.
خوشا به حالش، روحش شاد

#دلنوشت : ((از مسوولین و منتقدان خواهش می‌کنم هنگام صدور بیانیه و بخشنامه مرتبط با دینداری به ذات الله و اسلام توجه کنند و نه تظاهر به آن حتی به ثمن حق‌الناس…))
*****************************
?((جهت تعجیل در فرج آقا امام زمان(عج)و شادی روح پرفتوح شهید عباس بابایی?فاتحه و صلوات?بفرستید و به اشتراک بگذارید))?
*****************************

 نظر دهید »

خاطره از شهید همت

01 خرداد 1396 توسط ثریا
خاطره از شهید همت

‍ #خاطرات_شهدا

?خاطره ای از شهید همت ، قابل توجه نیروهای فرهنگی و انقلابی

مأموریتم که تموم شد ، رفتم با حاج همت درباره‌ی برگشتم صحبت کردم. شهید همت بهم گفت: یه خاطره برات بگم؟ گفتم بگو؟حاجی‌گفت: وقتی‌توی پاوه مأموریتم تموم شد ، به شهید ناصر کاظمی گفتم: مأموریتم تموم شده و می خوام برم. ناصر
پرسید: بریده ای؟ از سوالش تعجب کردم وگفتم: منظورت رو نمی فهمم، حکمم سه ماهه بوده و حالا تموم شده… ناصر کاظمی گفت: مأموریت و مدت مأموریت زیاد مهم نیست! اگه بریدی بیا تسویه حساب کن و برو ، اگر هم نبریدی بمان و کار کن، اینجا کار زیاده و بهت احتیاج داریم…
منصرف شدم و دیگه باهاش درباره برگشتن حرف نزدم…

?سالنامه یاران ناب ۱۳۹۳

#روحیه_انقلابی

 نظر دهید »

خاطره از جانباز دوران حیدریان

01 خرداد 1396 توسط ثریا
خاطره از جانباز دوران حیدریان

‍ ?((انتقام آن دختر پرستار را میگیرم))?

_ در همان روزها (آستانه عمليات بيت المقدس) و در منطقه مشغول صرف ناهار بوديم که ناگهان يکي از((بچه هاي تکاور نيروي دريايي ارتش)) با حالتي پريشان و آشفته وارد شد، خيیییلي بغض کرده بود و در نهايت نتوانست مانع گريه کردن خود شود.

وقتي دليل اين حالت را از وي جويا شديم، اين تکاور که به سختي حرف مي زد، گفت:
_(( همين الان از خرمشهر مي آيم، ساعاتي قبل صحنه هايي ديدم که بسيار تکان دهنده و وحشتناک بود و برايم به کابوسي تبديل شده است. ))

تکاور گفت:
_((در خرمشهر وقتي بعثي ها حمله کردند، من خود را درون يک تانکر خالي از آب پنهان نمودم، تانکر هم به حدي گلوله خورده بود که سوراخ سوراخ شده بود….

وقتي از يکي از اين سوراخها بيرون را نگاه مي کردم، ديدم بعثي ها يک دختر پرستار را به اسارت در آورده اند. آنها بعد از آزار و اذيت بسيار به اين دختر معصوم، در نهايت تير خلاصي به سر او زدند و دخترک پرپر شد.))

_در همين لحظه سرلشکر شهيد ” عباس دوران ” بسيااااااااار متاثر و ناراااااااحت شده بود، از جاي برخاست و گفت:

_(( زود باشيد بچه ها، الان موقعش است که يک ضربه حسابي به اين نامردها بزنيم و حق آن دختر معصوم را بگيريم. ))

وقتي با “عباس” به پرواز درآمديم ، نزديکي هاي جزيره “مينو ” چادرهاي بعثي ها را مشاهده کرديم و ديديم که افسرانشان روي صندلي نشسته بودند و ساير افراد آنها به صورت چهار رديفي ايستاده بودند و آشپزها مشغول دادن غذا به آنها بودند.

در اين هنگام به اتفاق شهيد دوران، آنها را به رگبار مسلسل بستيم و درست مانند يک سفره 100 متري که از فراز آسمان مشهود است، ديديم که همه آنها قلع و قمع و بر زمين پهن شدند….
در اين هنگام ديدم که دماغ هواپيماي شهيد دوران چپ و راست مي شود، احساس کردم که هواپيماي وي آسيب ديده اما موضوع اين نبود بلکه اين هم رزم من چنان خشمگين و برآشفته شده بود که چپ و راست مي رفت و بعثي ها را درو مي کرد.

در اين هنگام شهيد ” دوران ” فرياد مي زد :
((انتقام آن دختر پرستار را مي گيرم…))

*********************************
?((با نهایت تشکر و آرزوی بهترین ها برای امیر سرتیپ خلبان کیومرث حیدریان)) ?
*********************************
?((هرکس متن رو خوند تعجیل در فرج آقا امام زمان(عج)و شادی روح پرفتوح سرلشگر خلبان شهید عباس دوران?فاتحه و صلوات?بفرستد))?
*********************************

 نظر دهید »

اخلاص و مسئولیت پذیری

31 اردیبهشت 1396 توسط ثریا
اخلاص و مسئولیت پذیری

‍ ‍ ?((درجات امیری؛ اخلاص و مسئولیت پذیری))?

یک روز رفته بودیم خونه ی شهید بابایی و توی خونه ی شهید بابایی یه باغچه کوچیک بود و شهید بابایی توی باغچه یه مقدار فلفل کاشته بودن و به همراه شهید اردستانی داشتند باهم صحبت میکردند و باغچه رو تمیز اینا میکردند…و همسر شهید بابایی هم منزل نبودند در مدرسه بودند…

که یهو تلفن خونه ی شهید بابایی زنگ زد و من برداشتم پشت خط جناب روح الامین ((آجودان شهید بابایی))بود و گفت : _حسن رادیو رو روشن کن الان اخبار ساعت ۲ یه چیزایی رو میگه…

رادیو رو آوردم تو حیاط و روشن کردیم رادیو رو که توش ده تا اسم رو خوند که آخریش اسم عباس بابایی بود و اعلام کرد که اینا به درجه ی امیری منصوب شدند…

من چایی ریختم و آوردم و من شهید بابایی و شهید اردستانی همینجوری که کنار باغچه نشسته بودیم چایی میخوردیم عباس بلند شد و رو به اردستانی گفت :

_((آقا مصطفی ! به خدا این درجه امیری حق تو بود و حق من نبود… اونقدر که تو پرواز برون مرزی و پرواز جنگی داشتی من نداشتم ،اونقدر که تو شهامت و شجاعت به خرج دادی من ندادم…اگه بشه میرم پیش حضرت امام و میگم که این درجه ها حق تو هستش نه حق من…))

که مصطفی بلند شد و صورت بابایی رو بوسید و گفت : _ ((عباس جان !این درجه ها روی شونه ی تو قشنگ تره تا من …من و تو نداریم و به خدا تو درجه هارو بزنی انگار من زدم فرقی نداره …ما همه هدفمون خدمت به میهن و دفاع از اسلام هستش ان شا الله که مبارکت باشه فقط از حالا مسئولیتت خیلی بیشتر از قبل شده…))

?((با نهایت تشکر و قدردانی از جناب حسن دوشن دوست صمیمی شهید بابایی))?

#دلنوشت : به درجه و پست و مقام به چشم مسئولیت و وظیفه و خدمت گذاری نگاه میکردند نه برتری و شهرت و قدرت و…
*************************
?((جهت تعجیل در فرج آقا امام زمان(عج) و شادی روح پرفتوح شهیدان والامقام بابایی و اردستانی?فاتحه و صلوات?بفرستید و به اشتراک بگذارید))?
*************************

 نظر دهید »

خاطراتی از شهید همت

31 اردیبهشت 1396 توسط ثریا
خاطراتی از شهید همت

خاطره ۱

هر وقت با او از ازدواج صحبت مي‌كردیم لبخند مي‌زد و مي‌گفت‌: “من همسری مي‌خواهم كه تا پشت كوههای لبنان با من باشد چون بعد از جنگ تازه نوبت آزادسازی قدس است‌.” فكر مي‌كردیم شوخی مي‌كند اما آینده ثابت كرد كه او واقعا چنین مي‌خواست‌. در دیماه سال هزار و سیصد و شصت ابراهیم ازدواج كرد‌. همسر او شیرزنی بود از تبار زینبیان‌. زندگی ساده و پر مشقت آنان تنها دو سال و دو ماه به طول انجامید از زبان این بانوی استوار شنیدم كه مي‌گفت‌:

عشق در دانه است و من غواص و دریا میكده سر فرو بردم در اینجا تا كجا سر بر كنم
عاشقان را گر در آتش مي‌پسندد لطف دوست تنگ چشمم گر نظر در چشمه كوثر كنم

بعد از جاری شدن خطبه عقد به مزار شهدای شهر رفتیم و زیارتی كردیم و بعد راهی سفر شدیم‌. مدتی در پاوه زندگی كردیم و بعد هم بدلیل احساس نیاز به نیروهای رزمنده به جبهه‌های جنوب رفتیم من در دزفول ساكن شدم‌. پس از مدت زیادی گشتن اطاقی برای سكونت پیدا كردیم كه محل نگهداری مرغ و جوجه بود‌. تمیز كردن اطاق مدت زیادی طول كشید و بسیار سخت انجام شد‌. فرش و موكت نداشتیم كف اطاق را با دو پتوی سربازی پوشاندم و ملحفه سفیدی را دو لایه كردم و به پشت پنجره آویختم‌. به بازار رفتم و یك قوری با دو استكان و دو بشقاب و دو كاسه خریدم‌. تازه پس از گذشت یك ماه سر و سامان مي‌گرفتیم اما مشكل عقربها حل نمي‌شد‌. حدود بیست و پنج عقرب در خانه كشتم‌. بدلیل مشغله زیاد حاج ابراهیم اغلب نیمه‌های شب به خانه مي‌آمد و سپیده‌دم از خانه خارج مي‌شد‌. شاید در این دو سال ما یك ۲۴ ساعت بطور كامل در كنار هم نبودیم‌. این زندگی ساده كه تمام داراییش در صندوق عقب یك ماشین جای می‌گرفت همین قدر كوتاه بود‌.

خاطره ۲

سال ۱۳۵۹ بود تاخت و تاز عناصر تجزیه‌طلب و ضد انقلابیون كردستان را ناامن كرده بود ابراهیم دیگر طاقت ماندن نداشت بار سفر بست و رهسپار پاوه شد‌. در بدو ورود از سوی شهید ناصر كاظمی مسوول روابط عمومی سپاه پاوه شده و در كنار شهیدانی چون چمران‌، كاظمي‌، بروجردی و قاضی به مبارزات خود ادامه مي‌داد‌. خلوص و صمیمیت آنان به حدی بود كه مردم كردستان آنها را از خود مي‌دانستند و دوستی عمیقی در بین آنان ایجاد شده بود‌. ناصر كاظمی توفیق حضور یافت و به دیدن معبود شتافت‌. ابراهیم در پست فرماندهی عملیات‌ها به خدمت مشغول و پس از مدتی بدلیل لیاقت و كاردانی كه از خود نشان داد به فرماندهی سپاه پاوه برگزیده شد‌. از سال هزار و سیصد و پنجاه و نه تا سال هزار و سیصد و شصت‌، بیست و پنج عملیات موفقیت‌آمیز جهت پاكسازی روستاهای كردستان از ضد انقلاب انجام شد كه در طی این عملیاتها درگیري‌هایی نیز با دشمن بعثی بوقوع پیوست‌.

خاطره ۳

محمدابراهیم تحصیلات خود را در شهرضا و اصفهان تا فارغالتحصیلی از دانشسرای این شهر ادامه داد و در سال ۱۳۵۴ به سربازی اعزام شد‌. فرمانده لشكر او را مسوول آشپزخانه كرد‌. ماه مبارك رمضان از راه رسید‌. ابراهیم به بچه‌ها خبر داد كسانیكه روزه مي‌گیرند مي‌توانند برای گرفتن سحری به آشپزخانه بیایند‌. سرلشكر ناجی فرمانده گردان از این موضوع مطلع شد و او را بازداشت كرد‌. پس از اتمام بازداشت ابراهیم باز هم به كار خود ادامه داد‌. خبر رسید كه سرلشگر ناجی قرار است نیمه شب برای سركشی به آشپزخانه بیاید‌. ابراهیم فكری كرد و به دوستان خود گفت باید كاری كنیم كه تا آخر ماه رمضان نتواند مزاحمتی برای ما ایجاد كند‌. كف آشپز خانه را خوب شستند و یك حلب روغن روی آن خالی كردند‌. ساعتی بعد صدایی در آشپزخانه به گوش رسید، فرمانده چنان به زمین خورده بود كه تا آخر ماه رمضان در بیمارستان بستری شد‌. استخوان شكسته او تا مدتها عذابش می‌داد‌

 نظر دهید »

خاطراتی از شهید محرابی پناه

31 اردیبهشت 1396 توسط ثریا
خاطراتی از شهید محرابی پناه

?شهید مدافع حرم محمد محرابی پناه?

?ارادت به حضرت زهرا?

من زمان زیادی با آقامحمد زندگی نکردم ولی در این زمان کم نیز همواره شاهد علاقه شدید ایشان به حضرت زهرا (سلام الله علیها ) بودم و البته نتیجه شدت ارادت ایشان این بود که پیکر شهید محرابی نیز مشابه خانوم فاطمه زهرا (سلام الله علیها ) مضروب شد به طوری که همرزمان می گفتند : ایشان از ناحیه پهلو مورد اصابت گلوله (یا ترکش) قرار گرفتند و این همان چیزی بود که همواره شهید آرزویش را داشت!

یک مورد دیگه از عمق ارادت این شهید به حضرت فاطمه (سلام الله علیها ) این بود که قبل از تشییع و تدفین پیکر آقامحمد جمعی از دوستان و همکاران ایشان کنار پیکرشهید در سردخانه حاضر شدند و به نیت شهید زیارت عاشورایی را قرائت نمودند . سپس بخاطر علاقه بسیار آقا محمد به حضرت زهرا (سلام الله علیها ) قرار شد چند دقیقه ای هم روضه حضرت زهرا (سلام الله علیها ) را بخوانند که در اواخر آن روضه یکی از دوستان آقا محمد از شهید خواست که یک نشونه ای را از رضایت خود در مورد این روضه نشان بدهند و بعد از این که تابوت شهید را کنار زدند دیدند که از چشم راست شهید محمد محرابی پناه اشک جاری شده است !

راوی:همسر شهید

 نظر دهید »

خاطرات خواندنی از شهيد مهدي باکري

31 اردیبهشت 1396 توسط ثریا
خاطرات خواندنی از شهيد مهدي باکري

۱- سال پنجاه و دو تازه دانشجو شده بودم. تقسیممان که کردند، افتادم خوابگاه شمس تبریزی.آب و هوای تبریز به من نساخت ، بد جوری مریض شدم. افتاده بودم گوشه ی خوابگاه . یکی از بچهها برایم سوپ درست می کرد و ازمن مراقبت می کرد. هم اتاقیم نبود. خوب نمی شناختمش.اسمش را که از بچه ها پرسیدم، گفتند « مهدی باکری.»
*
*
*

۲- رفتیم توی شهر و یک اتاق کرایه کردیم. به من گفت « زندگی ای که من می کنم سخته ها .»گفتم « قبول.» برای همه کاراش برنامه داشت؛ خیلی هم منظم و سخت گیر. غذا خیلی کم میخورد. مطالعه خیلی می کرد. خیلی وقت ها می شد روزه می گرفت. معمولا همان روزهایی همکه روزه بود می رفت کوه. به یاد ندارم روزی بوده باشد که دونفرمان دو تا غذا از سلف دانشگاهگرفته باشیم. همیشه یک غذا می گرفتیم، دو نفری می خوردیم .خیلی وقت ها می شد نانخالی می خوردیم. شده بود سرتاسر زمستان ، آن هم توی تبریز ، یک لیتر نفت هم توی خانه ماننباشد. کف خانه مان هم نم داشت، برای این که اذیتمان نکند چند لا چند لا پتو و فرش و پوستینمی انداختیم زمین.
*
*
۳- سال پنجاه و شش پادگان ارومیه خدمت می کردم. آمدند گفتند « ملاقاتی داری.» مهدی بود.به من گفت « باید از این جا دربری.» هر طور بود زدم بیرون. من را برد خانه ی عمه ش . کلیشیشه ی نوشابه آن جا بود . گفت« بنزین می خوایم.» از باک ژیانم بنزین کشیدم بیرون. شروعکردیم کوکتل مولوتف ساختن. خوب بلد نبودم اما مهدی وارد بود. چند تایش را بردیم بیرون شهر وامتحان کردیم. ازش خبری نداشتم. کوکتل مولو تف هایی را هم که ساخته بودیم ندیدم . دو – سهروز بعد شنیدم مشروب فروشی های شهر یکی یکی دارد آتش می گیرد. حالا می فهمیدم چراازش خبری نیست.*
*
*
۴- همان اول انقلاب دادستان ارومیه شده بود. من و حمید را فرستاد برویم یک ساواکی را بگیریم.پیرمرد عصا به دستی در را باز کرد. گفت « پسرم خونه نیست.» گزارش که می دادیم، چندبار از حال پیرمرد پرسید . می خواست مطمئن شود نترسیده.۵- دختر خانه بودم. داشتم تلویزیون تماشامی کردم. مصاحبه ای بود با شهردار شهرمان . یکخورده که حرف زد، خسته شدم سرش را انداخته بود پایین و آرام آرام حرف می زد. باخودم گفتم«این دیگه چه جور شهرداریه؟ حرف زدن هم بلد نیست.» بلند شدم و تلویزیون را خاموش کردم .چند وقت بعد همین آقای شهردار شریک زندگیم شد.
*
*
*

۶- بعد از مدت ها آمده بود خانه ی ما. تعجب کردیم. نشسته بود جلوی ما حرف های معمولی میزد. مادرم هم بود. زن داداشم هم بود. همه بودند یک کمی میوه خورد و بلند شد که برود. فهمیدهبودم چیزی میخواهد بگوید که نمی تواند. بلند که شد. ما هم باهاش پاشدیم تا دم در . هیاصرارکرد نیاییم . اما همگی رفتیم؛ توی راه رو به من فهماند بیرون منتظرم است . به بهانه ی خریدرفتم بیرون . هنوز سر کوچه ایستاده بود. به من گفت «آقا مهدی را می شناسی؟ مهدی باکری؟می خواد ازت خواستگاری کنه ! به ش چی بگم؟» یک هفته تمام فکر می کردم . شهردار ارومیهبود. از سال پنجاه و یک که ساواکی ها علی شان را اعدام کرده بودند، اسمشان را شنیده بودم.
*
*
۷- خواهرش بهش گفته بود «آخه دختر رو که تا حالا قیافه ش رو ندیده ای ، چه جوری می خوایبگیری؟ شاید کچل باشه.» گفته بود « اون کچله رو هم بالاخره یکی باید بگیره دیگه !»
*
*
*
۸- از قبل به پدر ومادرم گفته بودم دوست دارید مهرم چه باشد. یک جلد قرآن و یک اسلحه . اینهم که چه جور اسلحه ای باشد، برایم فرقی نداشت. پرسید « نظرتون راجع به مهریه چیه ؟»گفتم « هرچی شما بگین.» گفت « یک جلد قرآن و یک کلت کمری. چه طوره؟» گفتم « قبول.»هیچ کس بهش نگفته بود. نظر خودش را گفته بود. قبلا به دوست هایش گفت بود« دوست دارمزنم اسلحه به دوش باشد.»
*
*
*

۹- روز عقد کنان بود. زن های فامیل منتظر بودند داماد را بینند. وقتی آمد، گفتم « اینم آقا داماد.کت و شلوار پوشیده و کراواتش رو هم زده، داره می آد.» مرتب وتمیز بود. با همان لباس سپاه .فقط پوتین هایش کمی خاکی بود.
*
*
۱۰- هرچه به عنوان هدیه ی عروسی به مان دادند، جمع کردیم کنار هم بهم گفت « ما که اینا رولازم نداریم. حاضری یه کار خیر باهاش بکنی؟» گفتم « مثلا چی ؟» گفت « کمک کنیم به جبهه .»گفتم « قبول ! » بردمشان در مغازه ی لوازم منزل فروشی . همه شان رادادم، ده – پانزده تا کلمنگرفتم.
*
*

۱۱- مادرم نمی گذاشت ما غذا درست کنیم پدرم نسبت به غذا حساس بود؛ اگر خراب می شد،ناراحت می شد.تا قبل از عروسی برنج درست نکرده بودم. شب اولیکه تنها شدیم، آمد خانه وگفت « ما هیچ مراسمی نگرفتیم. بچه ها میخوان بیان دیدن . می تونی شام درست کنی؟» کتهام شفته شده بود. همان را آورد، گذاشت جلوی دوست هاش. گفت « خانم من آش پزیش حرفنداره ، فقط برنج این دفعه ای خوب نبوده وا رفته.»*
*
*

۱۲- شهردار که بود ، به کار گزینی گفته بود از حقوقش بگذارند روی پول کارگرهای دفتر. بی سروصدا، طوری که خودشان نفهمند.۱۳- حمید سه ساله بود که مادرشان فوت کرد. از آن موقع نامادری داشتند. مثل مادر خودشان هم دوستش داشتند. رفتیم خانه شان ؛ بیرون شهر. بهم گفت « همین جا بشین من می آم.» دیر کرد. پاشدم آمدم بیرون ، ببینم کجاست. داشت لباس می شست؛ لباس برادر و خواهر هایناتنیش را . گفت « من این جا دیر به دیر می آم. می خوام هر وقت اومدم، یه کاری کرده باشم.»

 نظر دهید »

چند خاطره کوتاه و خواندنی از شهید بهشتی

31 اردیبهشت 1396 توسط ثریا
چند خاطره کوتاه و خواندنی از شهید بهشتی

بازیش توی والیبال حرف نداشت. به سه زبان عربی، انگلیسی و آلمانی حرف می‌زد و به طلاب، انگلیسی درس می داد. روحانی‌ای که نعلین نمی‌پوشید و به قول خودش با به ظاهر غیرمذهبی‌ها هم سر و کار داشت. حاضر نبود کسی حتی پشت سر دشمنانش هم بد بگوید. او در خیلی از ویژگی‌ها از جمله انتقادپذیری و صبر و تحمل مخالف، کم نظیر بود. کتاب «صد دقیقه تا بهشت» اثر مجید تولایی صد خاطره از بهشتی است که بخش هایی از آن در زیر می آید:

گفتند حالا که «مرگ بر شاه» همه‌گیر شده؛ شعار جدید بدیم: «شاه زنازاده است، خمینی آزاده است». آشفته شده‌ بود. گفت: رضاخان ازدواج کرده، این شعار حرام است. از پلکان حرام که نمی‌شود به بام سعادت حلال رسید.

طلبه جوان هر روز می‌رفت دبیرستان ها، درس انگلیسی می‌داد. پولش هم می‌شد مایه امرار معاش. می‌گفت این طوری استقلالم بیشتره، نواقص حوزه رو بهتر می‌فهمم و با شجاعت بیشتری می‌تونم نقد کنم. بهشتی تا آخر هم با حقوق بازنشستگی آموزش و پرورش زندگی می‌کرد.

از بهشتی پرسید: روحانی هم می‌تونه تو شورای شهر بره؟ گفت: روحانی همه جا می‌تونه بره به شرط این که علم اون رو داشته باشد نه این که تکیه‌اش به علوم حوزوی باشه. صرف روحانی بودن به فرد صلاحیت ورود به هر کاری رو نمی‌ده.

بنی‌صدر که فرار کرد، زنش رو گرفتند. زنگ زد که زن بنی‌صدر تخلفی نکرده باید زود آزاد بشه. آزادش نکردند. گفت با اختیارات خودم آزادش می‌کنم. بهشتی می‌گفت: هر یک ثانیه که در زندان باشه گناهش گردن جمهوری اسلامیه.

به جمع رو کرد و گفت: قدرت اجرایی و مدیریتی رجوی به درد نخست‌وزیری می‌خوره. حیف که التقاط و نفاق داره، اگر نداشت مناسب بود.
تو بدترین حالت هم، انگشت می‌گذاشت روی نکات مثبت.

الآن بهترین موقعیته، برای کمک به پیروزی انقلاب هم هست! نیت بدی هم که نداریم. آمار شهدای ١۵خرداد رو بالا می‌گیم، خیلی بالا، این ننگ به رژیم هم می‌چسبه!
بهشتی بدون تعلل گفت: با دروغ می‌خواهید از اسلام دفاع کنید؟ اسلام با صداقت رشد می‌کنه نه دروغ!

با جدیت می‌گفت: «بهشتی سنیه! “اشهد ان علیا ولی الله” رو نمی‌گه.» گفته بود شب بیا پشت سرش نماز بخون تا بفهمی اشتباه می‌کنی. به بهشتی هم سپرده بود که فلانی میاد این جمله رو بلند بگو. اذان و اقامه رو گفت، ولی خبری از این جمله نشد. به بهشتی اعتراض کرد که هر شب می‌گفتی، حالا امشب چرا؟ گفت: «اگه امشب می‌گفتم به خاطر اون آقا بود. ولی من که همه وجودم محبت علی(ع) است، چرا باید برای یک نفر بگویم؟»

بهشتی اسم جوان رو داده بود برای شورای صدا و سیما. گفته بودند ولی این مخالف شماست، کلی علیه شما دنبال سند بوده! گفت: او جویاست و کنجکاو. چه اشکالی دارد که سندی پیدا کند و مردم رو آگاه کند.

همه جمع شده بودند برای جلسه. باهنر رو فرستاده بودند که بهشتی رو بیاره. اومده بود که آماده شید بریم؛ همه منتظر شمایند. بهشتی عذر خواسته بود. گفته بود جمعه متعلق به خانواده است، قرار است برویم گردش. اخم باهنر رو که دید گفت: بچه‌ها منتظرند، سلام برسونید، بگید فردا در خدمتم.

به قاضی دادگاه نامه زده بود که: «شنیدم وقتی به مأموریت می‌روی ساک خود را به همراهت می‌دهی. این نشانه تکبر است که حاضری دیگران را خفیف کنی.»
قاضی رو توبیخ کرده بود. حساس بود، مخصوصاً به رفتار قضات…

مترجم ترجمه کرد؛ «هیأت کوبایی می‌خواهند با شما عکس یادگاری بگیرند». همه ایستاده بودند تو کادر جز مترجم! پرسید مگه شما نمی‌آیی؟ گفت: همه می‌دونند من توده‌ایم، برای شما بد می‌شود. خندید؛ باید شما هم باشید، دقیقاً کنار من! کادر کامل شد.

رفته بودند سخنرانی، منافقین هم آدم آورده ‌بودند. جا نبود. بیرون شعار می‌دادند. آخر سر گفتند، حاج آقا از در پشتی بفرمایید که به خلقی ها نخورید. گفت: این همه راه آمده‌اند علیه من شعار بدهند. بگذارید چند «مرگ بر بهشتی» هم در حضور من بگویند. از همان در اصلی رفت…

با بی‌ادبی بلند شد به توهین کردن به شریعتی. بهشتی سرخ شد و گفت: حق نداری راجع به یک مسلمان این طور حرف بزنی.
هول شدند و چند نفر حرف تو حرف آوردند که یعنی بگذریم. گفت: شریعتی که جای خود! غیر مسلمان را هم نباید با بی‌ادبی مورد انتقاد قرار بدیم.

اومده بودند در خانه بهشتی که یک مقام سیاسی خارجی می‌خواهد شما را ببیند. گفت: قراره به فرزندم دیکته بگویم. جمعه‌ام متعلق به خانواده است.
نرفته بود. «بابا آب داد». بنویس پسر بابا!

صبح بود، یه اتوبوس آدم پیاده شدند جلوی خونه بهشتی. یه نگاهی و براندازی کردند و دوباره سوار شدند و رفتند. نگو دعوا شده بود، یکی گفته بود خونه بهشتی کاخه. یکی دیگه گفته بودند هشت طبقه است. راننده بهشتی‌شناس بود. همه رو آورده بود دم خونه گفته بود حالا ببینید و قضاوت کنید.

راهش پر رهرو باد

ادامه »

 نظر دهید »
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

* سلام بر مهدی فاطمه*

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آداب اسلامی
  • احادیث
  • احادیث تصویری
  • اخلاق
  • امام خمینی در کلام شهدا
  • بدون موضوع
  • برای کوچولوهای نازنین
  • برگی از نهج البلاغه
  • تفاوت اخلاق و عرفان
  • ثواب روزه داری در هوای گرم
  • ثواب قرائت سوره های قرآن
  • جملات تصویری ناب
  • جملات زیبا
  • حضرت فاطمه زهرا س/ زندگینامه، شعر...
  • حضرت فاطمه زهرا/شعر
  • خاطرات طنز شهدا
  • خاطراتی زیبا و کوتاه از شهدا
  • خاطره
  • داستانک های زیبا
  • دلنوشته
  • رهبر عزیزمان
  • زندگینامه شهدا
  • زیر باران خدا
  • زیر چتر خدا
  • سیر و سلوک
  • شعر
  • شناخت امام زمان عج
  • شهدای زن /زندگینامه، وصیتنامه
  • شهید رضا دهقانیان
  • عاشقانه هایم برای خدا
  • عرفان
  • ماه رمضان /اعمال، فضیلت....
  • مناسبت های روز
  • هشدار برای جوانان
  • وصیتنامه شهدا
  • پیامک های مناسبتی
  • کلام شهدا
  • کورش کبیر افتخار هر ایرانی
  • گام های عاشقی با شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

آهنگ

خوش آمدید




  • تبلیغات اینترنتی
  • ساعت



    زیبا

    تصاویر زیباسازی نایت اسکین
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس